قتل در سكوت
در پشت چارراه
«قاضي چراغ»
به بلندا نشسته بود
با رنگ سرخ،
حكمي به قتل داد
محكوم
با تازيانههاي جلاد مرد
... و بعد
قاضي، به رنگ سبز خنده كرد
منشي چنين نگاشت
دستور جلسه را:
«مقتول –عمر من_
تنها و بيدفاع
مرد.»
در پشت چارراه
«قاضي چراغ»
به بلندا نشسته بود
با رنگ سرخ،
حكمي به قتل داد
محكوم
با تازيانههاي جلاد مرد
... و بعد
قاضي، به رنگ سبز خنده كرد
منشي چنين نگاشت
دستور جلسه را:
«مقتول –عمر من_
تنها و بيدفاع
مرد.»
صندلي عقب تاكسي نشسته بودم. تازه راه افتاده بوديم. پسر جواني از جلوي ماشين رد شد و راننده مجبور شد ترمز كند. پسر هيچ توجهي نكرد و همچنان آرام راه رفت. بعد هم سرش را نزديك پنجره آورد و سوت زد. راننده عصباني شده بود. فحش ميداد اما پسرك رفته بود. راننده آرام نشد. توي خيالش داشت پسرك را تنبيه ميكرد و بلند بلند حرف ميزد. «شيطونه ميگه موي سيخسيخيش رو بگيري دو تا مشت بزني توي دهنش» و مشتش را حركت ميداد.
نه، آرام نميشد. هر چي توي دلش بود ميبست به پسرك: «اصلا اينها گدا اند. ميخوان ماشين بزنه بهشون تا ديه بگيرن!»
كنار راننده پيرمردي نشسته بود و هر از گاهي حرف راننده را تاييد ميكرد.
راننده براي مردي كه كنار خيابان ايستاده بود، بوق زد. طرف با عصبانيت گفت: «چته! كي برا ماشين وايساده!» و راننده دوباره شروع كرد: «مردم عصباني اند. انقدر مشكل دارند كه ميپرن به همديگه!» كناردستي راننده صداش را بلند كرد: «بعله –َ قا! همه تقصير دولت -َ! همين چند روزه يكي از – َشنَيَن رَ خَبَندهايم بيمَرستَن قلب، بيست و دو هزَر دولَر گرفته اند. خودم توزيع كننده هستم. بَلون هفتَد هزَر تومَني رَ چهَرصد هزَر تومَن حسَب ميكنن...» و آنقدر گفت تا پياده شد. راننده ديگر آرام شده بود و فقط ميگفت: «خدا عاقبته همهمون رو به خير كنه»
در فرهنگ غرب [منظورم غرب اصطلاحي است نه هر فرهنگي كه در غرب رايج است] خيلي از سوالات بنيادي، جواب ندارند. سوالاتي كه براي ما، به خاطر پيشينه دينيمان، تقريبا به جواب رسيدهاند. [حالا چه يقيني و چه تقليدي] از كجام؟ به كجا ميروم و ... . فكر كردن به اين سوالات سخت است و اضطراب ميآورد. چون جوابي ندارد به يك سوهان روح تبديل ميشود. پس ميآيند پيشگيري ميكنند. چهطور؟ مثلا كاري ميكنند كه بشر در زندگي روزانهش كمتر موقعيت فكر كردن پيدا كند. يعني سكوت را از زندگي حذف ميكنند. بشر در هر جا كه باشد بالاخره سروصدايي ميآيد. سكوت نيست و فكر هم نيست. مثلا اگر توي ماشين تنها نشستهاي و رانندگي ميكني، ضبط را ميسازند تا سر و صدايي بيايد. اگر پياده راه ميروي، Mp3 Player ميسازند تا آن موقع هم سكوت نباشد و هنگام شب هم مجبور ميشوي قرص خوابآور بخوري. نتيجهش ميشود غفلت.
چند وقت پيش مشكل بزرگي داشتم كه بايد در يكي از مهمترين اعتقاداتم تجديدنظر ميكردم. سعي ميكردم فرار كنم از پاسخ دادن به اين سوال بنيادي خودم. پس هركاري ميكردم كه وقت خالي براي فكر كردن پيدا نكنم. اين نكته را تجربه كردم و فهميدم مختص فرهنگي غرب نيست. هر جا كه قرار باشد سوالي بيپاسخ بماند سروصدايي ميآيد.
وقتي يك پديده از يك تمدن ديگر وارد تمدن ما ميشود دو حالت دارد: يا در فرهنگ ما قابل هضم است يا نيست. يك معيار خوب براي اين قابليت هضم؛ اگر بتوانيم برايش اسمي مناسب بيابيم پس با فرهنگ ما هماهنگ است، در غير اين صورت، هماهنگ نيست.
خب، حالا مثالي ميزنم. تلويزيون وقتي وارد ايران شد چيز غريبي بود. آن قدر كه آن را "جعبه جادو" ميگفتند. پس نتوانستيم نام مناسبي برايش بيابيم. اما در همان فرهنگ غرب به راحتي قابل قبول بود.
سوال اصلي اين است: چه گونه آنها زمينه فرهنگي تلويزيون را داشتند ولي ما نداشتيم؟ اين سوال را يكي از دوستانم پرسيد. همانجا اين جواب به ذهنم رسيد:
قبل از رنسانس هنر داراي معنايي ماورانگر بود و هر اثر يك بعد مفهومي داشت. همين بعد، هنرمندان را مجبور ميكرد آثاري به وجود بياورند كه دقيقا عين واقع نباشد بلكه كمي تفاوت داشته باشد و اين تفاوت هم ناشي از معناي آن باشد. به عنوان مثال در نقاشيهاي مينياتوري پرسپكتيو اصلا رعايت نميشد. زيرا هنرمند در بند آن نبود كه دقيقا عين واقع را ايجاد كند.
اما پس از رنسانس وضع تغيير كرد. هنرمندان ميل داشتند كه بهشت را روي زمين ايجاد كنند. پس ديگر معنايي در ماورا موضوعيتي نداشت. پس در نقاشيها اشيا را آنگونه كه هستند ميكشيدند؛ دقيقا عين واقع. حتي آلات زن و مرد را نيز ميكشيدند. چون آنها در عالم واقع بودند پس در نقاشيها هم نشان داده ميشدند.
اين ميل به رئاليسم در نقاشي كمكم اين فكر را ايجاد كرد كه چه طور است دستگاهي بسازيم تا صحنهها را دقيقا ثبت كند. بنابراين دوربين عكاسي ايجاد شد.
وقتي عكس بين مردم جا افتاد كمكم آرزو داشتند كاري كنند تا تصاوير متحرك شوند. پس عكسها را با سرعت حركت دادند و صنعت سينما راه افتاد. جزء معنايي Cine جايي استفاده ميشود كه عكسها به سرعت حركت كنند.
وقتي مردم به سينما عادت كردند ديگر سينماي خانگي برايشان عجيب نبود. تلويزيون در فرهنگ آنها رشد كرد و به راحتي در فرهنگشان هضم شد.Tele+vision هم يعني وسيلهاي كه ديدن چيزي در جايي ديگر را امكانپذير ميسازد.
حالا بياييم به ايران در زماني كه تازه تلويزيون وارد شده بود. هنوز نقاشي تماما شبيه واقع كاملا جا نيفتاده بود. پس عكاسي هم هنوز خيلي رايج نبود. تلويزيون هم وقتي آمد عجيب بود كه وسيلهاي چيزي در دوردستها را نشان ميدهد. زيرا اين مردم از كار آن كاملا خبر نداشتند. پس اسمش را گذاشتند جعبه جادو. يعني جعبهاي كه داراي رمز و راز است.
خب، مگر جايي داشتهايم كه پديدهاي بيايد و ما اسم مناسب برايش انتخاب كنيم؟ بله، وقتي روزنامه وارد ايران شد براي نام نهادن، مشكلي نداشتيم. زيرا با آثار مكتوب كاملا آشنا بوديم و هر چيزي را كه نوشته شده بود پسوند "نامه" به آن اضافه ميكرديم. مثل غمنامه، زندگينامه و ...