افطار ميدود
افتادهام توي معلقي. رفت و آمد روزهاي رمضان را نميفهمم. پارسال چه كار ميكردم كه ميفهميدمش؟ نميدانم. حالا چندي است كه به جاي قرآن و افتتاح و ياعلي و ياعظيم، فكر ميكنم به سالهاي پيش.
بعضي شبها ميرفتم حاج منصور؛ مسجد ارك. با رفقا مينشستيم و تا سحر ميخنديديم و تباكي ميكرديم!
بعضي شبها ميرفتيم مسجد محل و حرفهاي امام جماعت محل را گوش ميكرديم. هر شب، خادم ميكروفون را چاق ميكرد و حاجآقا خطابه ميراند. نميدانم چهش بود كه هميشه مستحبات شب اول زفاف را ميگفت.
بعضي شبها هم بعد از افطار ميرفتيم فوتبال و لگدكي به توپ ميزديم.
امسال اما هيچ خبري نيست. حاج منصور ديگر نميچسبد. امام جماعت محل عوض شده. توپها هم انگار پنچر شدهاند. خودم هم حالي ندارم. كلاسهام شروع شدهاند و نصف جانم را ميگيرند.
خلاصه، جلوي چشمهام، سحر ميدود پشت افطار و افطار پشت سحر.
عید مبعث
شب عيد است؛ عيد مبعث. از كنارم، پيرزني ميگذرد. جعبه نيمكيلويي شيريني گرفته دستش. جعبه تاب ميخورَد؛ ميرود و ميآيد. پيرزن دور و برش را نگاه ميكند. دلم ميگيرد.
این کجا و آن کجا
كنارم پيرمردي نشسته بود و روبروم، جوانكي بيست و هفت، هشت ساله. هوا گرم بود. هر از گاهي پيرمرد بطري آب را به دهانش ميگرفت و هورتهورت آب ميخورد. خيلي تشنهم بود و ح
جوانك خودش را باد ميزد و پيرمرد زيرلب غرغر ميكرد. باب صحبت را باز كرد و از مشكلاتش گفت. ميگفت بعد از بيست و هفت سال، كار كردن، اخراجش كردهاند. ميگفت بهانهشان اين بود كه بهرهوريمان پايين است. ميگفت و قلپقلپ آب ميخورد. ناراحت ميشدم از حرفهاش و حسوديم ميشد به بطري آبش.
ميگفت: من هيفده شهريور هم توي خيابونها بودم. يه جا گير افتاديم. تيراندازي كردن طرفمون. بغلدستيم آخ گفت و افتاد زمين. نگاه كردم؛ گردنش تير خورده بود.
اين را گفت كه بگويد براي اين انقلاب سابقه داشت. بعد، آهي كشيد: اما حقمون نبود. حقمون نبود بندازنمون بيرون. حقمون نبود.
دوباره قلپقلپ آب خورد و از پنجره بيرون را نگاه كرد.
جوانك هم دم گرفته بود و از مشكلات ميگفت. خندهم گرفت. اين كجا و آن كجا.
این شبها, آن روزها
اينشبها خاطرات زيادي برايم زنده ميشوند. هفت، هشت سال پيش بود. انگشتانم را فرو كرده بودم در خاك، طوري كه هر انگشتم سوراخي كوچك درست كرده بود. چشمهام تار بود. دلم ميجوشيد و اشك داغ را زير پلكم احساس ميكردم.
تكهاي بلوك سيماني روي زمين فرو كرده بودند تا نشان كرده باشند اين تكهزمين را. روز سختي بود. خيلي سخت.
وقتي چشمها روي هم ميافتند
سوار مترو بودم. يكي از صندليها خالي شد. پيرمردي كه كنار آن صندلي نشسته بود، اشارهام كرد كه بيا و بنشين. من، نگاهي به دور و برم انداختم و بعد، رفتم نشستم.
پيرمرد 60 ساله مينمود. چاق بود و بلند قد. تسبيح سبزي را توي دستش ميچرخاند. كيسهاي هم جلوي پاش گذاشته بود.
تا نشستم سرش را آورد نزديك گوشم. چيزي گفت اما نفهميدم. سرم را طوري تكان دادم كه تاييد كرده باشم حرفي را كه نشنيدهام. او ادامه داد. كمي دقت كردم و ديدم حرفش درباره خواب و مترو. داشت ميپرسيد: «نميدوني چرا انقد مردم توي مترو خوابآلودن؟ مثلا از نظر روانشناسي يا هر چيز ديگهاي، جوابي نداره؟» جوابي نداشتم.
دوباره گفت: «من ديشب ساعت 1 خوابيدهام تا 9 صبح. اما حالا چرتم گرفته.» خودش از حرفش خندهاش گرفت.
چند ثانيه ساكت شد. ولي دوباره سرش را نزديك گوشم آورد و گفت: «ديشب توي مترو احمدينژاديها و ميرحسينيها قشقرق راه انداخته بودن.»
پرسيدم: «يعني بزنبزن كردن؟»
«نه! اما به هم فحش ميدادن و جوك براي هم ميساختن»
گفتم: «اين خوبه كه امسال 2 نفر رايهاشون زياده.»
اين بار او سرش را تكان داد. جوري كه انگار گفته باشد: «چه ميدونم والله.»
هر دويمان ساكت شده بوديم. يكي، دو ايستگاه مانده بود تا پياده شوم. با خودم گفتم اين همصحبتي حقي گردنم گذاشته كه موقع رفتن، حتما ازش خداحافظي كنم. توي اين فكر بودم كه پيرمرد بلند شد. كيسهاش را برداشت و بهام گفت: «آقا، ببخشيد، با اجازهتون» و آرام رفت تا پياده شود. صداش توي گوشم ماند. خوابآلوده؛ اما انگار كلافه بود از اين خوابآلودگي.
شيخ هركس روي سرش جا دارد
پيرمرد، خميده است و با عصا راه ميرود. هميشه يكي، دو تا از شاگردهاش دور و برش هستند. فلسفه ميگويد. سالهاي زيادي شاگردي مطهري را كرده. آيتالله است و معروفترين فرد خانواده خسروشاهي.
آن روز داشت توي حياط راه ميرفت. گامهاش لرزان و آهسته بود. از كنار سكويي رد شد. چند قدم رفت اما ايستاد. برگشت و با عصاش اشاره كرده كه همراهش چيزي را از روي سكو بردارد. پوستري بود كه به مناسبت روز معلم به در و ديوار چسبانده بودند. وقتي نگاه كردم، ديدم گوشه پوستر، عكس مطهري چاپ شده است.
سياست يك نفر مترونشين
هر روز بايد سوار مترو شوم. درست در ساعتهاي شلوغي آن؛ يعني صبح سپيده نزده. عادت كردهام. گوشهاي را هم پيدا كردهام كه با وجود شلوغي مترو، خالي است و ميتوانم بنشينم. جاي خالي براي نشستن در مترو، آن هم در آن ساعت، حكايت لنگه كفش است و بيابان.
چند روز است يك نفر رقيب جايم را تهديد ميكند. نه، رقيب كلمه خوبي نيست. بهتر است بگويم مزاحم. مزاحمي كه قصد غصب ندارد انگار، اما ناخواسته جايم را تنگ ميكند.
آقاي مزاحم ريش پروفسوري دارد. گردنبندي هم به گردن دارد و ايستگاه اتمسفر پياده ميشود. نميتوانم باش گلاويز شوم. پس بايد تحملش كنم، از ايستگاه كرج تا ايستگاه اتمسفر.
آقاي پروفسور كه به قلمرو ما داخل شده و نميشود كاريش كرد؛ به ناچار. اما بايد مواظب باشم كس ديگري مزاحم نشود. گربه را بايد دم حجله كشت.
در آغوش خطر
دو ساله است. صدام ميكند "دُيي". تازه دارد كلمهها را درست تلفظ ميكند و گهگاه تكههايي شيرين مياندازد. امروز داشت هندوانه ميخورد. آرام صداي گربه درآوردم: "ميييييو" . از گربه ميترسد.
سريع سرش را بلند كرد و گفت: "-َ كن. پيشي ميآد." «پ» را با فشار گفت جوري كه آبدهانش پاشيد. بعد، بشقابش را برداشت و دويد سمت من. آمد روي پام نشست و دوباره چنگال به هندوانههاش زد. آرام نشسته بود. پشتش به من گرم بود و ديگر بيخيال گربه شده بود.
حاشیه یک کتاب
وقتي كتاب ميخوانم دوست دارم كنار كتاب بنويسم هر آنچه را كه به فكرم مي رسد. گاهي حاشيه كتابها آنقدر باريك هستند كه جا براي نوشتنم نيست. آن وقت عصباني ميشوم و ناشرش را ياد ميكنم! اصلا اگر كتابي چند چاپ داشته باشد يكي از معيارهام براي انتخاب، همين سفيدي حاشيه است.
چند روز است كتابي ميخوانم كه حاشيهاش دو بند انگشت است و وقتي نكتهاي به ذهنم ميرسد مشعوف ميشوم. چون جا فراوان است براي نوشتن.
بد و بدتر
صندلي عقب تاكسي نشسته بودم. تازه راه افتاده بوديم. پسر جواني از جلوي ماشين رد شد و راننده مجبور شد ترمز كند. پسر هيچ توجهي نكرد و همچنان آرام راه رفت. بعد هم سرش را نزديك پنجره آورد و سوت زد. راننده عصباني شده بود. فحش ميداد اما پسرك رفته بود. راننده آرام نشد. توي خيالش داشت پسرك را تنبيه ميكرد و بلند بلند حرف ميزد. «شيطونه ميگه موي سيخسيخيش رو بگيري دو تا مشت بزني توي دهنش» و مشتش را حركت ميداد.
نه، آرام نميشد. هر چي توي دلش بود ميبست به پسرك: «اصلا اينها گدا اند. ميخوان ماشين بزنه بهشون تا ديه بگيرن!»
كنار راننده پيرمردي نشسته بود و هر از گاهي حرف راننده را تاييد ميكرد.
راننده براي مردي كه كنار خيابان ايستاده بود، بوق زد. طرف با عصبانيت گفت: «چته! كي برا ماشين وايساده!» و راننده دوباره شروع كرد: «مردم عصباني اند. انقدر مشكل دارند كه ميپرن به همديگه!» كناردستي راننده صداش را بلند كرد: «بعله –َ قا! همه تقصير دولت -َ! همين چند روزه يكي از – َشنَيَن رَ خَبَندهايم بيمَرستَن قلب، بيست و دو هزَر دولَر گرفته اند. خودم توزيع كننده هستم. بَلون هفتَد هزَر تومَني رَ چهَرصد هزَر تومَن حسَب ميكنن...» و آنقدر گفت تا پياده شد. راننده ديگر آرام شده بود و فقط ميگفت: «خدا عاقبته همهمون رو به خير كنه»
همه گوييماند غير از ما
امروز مطلبي را دربارهي باراك اوباما ويرايش ميكردم. بيشترش هم حرفهاي خود اوباما بود. نگاهش را دربارهي ايران و فلسطين و حماس و اسراييل شرح ميداد. وقتي ايران را متهم ميكرد، ميديدم دلايلش منطقي است و وقتي دلايل خودم براي اتهام آمريكا را به ياد ميآوردم، باز هم منطقي بودند. هر دو طرف حرفهاشان منطقي است.
آنجا كه صحبت از اسراييل ميكرد درست مثل صحبت احمدينژاد از فلسطين بود. اگر كلمهي "اسراييل" را از متن اوباما برميداشتم و جاش "فلسطين" ميگذاشتم، ميشد حرف احمدينژاد.
دنيا، دنياي وارونگي كلمات است و اين وسط آدمهاي بيگناه قرباني همين وارونگي و مرزبندي ميشوند.
افسانهاي يهودي ميگويد خدا زبانهاي مردم بابل را متفاوت كرد تا نتوانند برج بسازند و موقعيتش را تهديد كنند. فكر ميكنم به تغيير زبانها نياز نبود. فقط بايد چند سياستمدار بينشان ميفرستاد تا جامعه را مرزبندي كنند. آن وقت خودش راحت سر جاش مينشست و حكومت ميكرد.
حسنك دير آمد و بالاي دار رفت.
امروز پيش يكي از طلبهها نشسته بودم. داشتم زير لب تكههايي از دعاي كميل را زمزمه ميكردم. برگشت نگاهم كرد. خندهاي كرد و گفت: بهات نميآد دعاي كميلخون باشي!
از اين حرفش خيلي خوشحال شدم!
قرآنخونك
خانهمان طبقه همكف بود. دو تا در داشت كه يكيشان از راهرو بود و ديگري از بالكن. تابستانها درب بالكن را باز ميكرديم. آن وقت ميشد ايواني براي خانهمان. گاهي شام و نهار را آنجا ميخورديم و بعضي شبها نيز آنجا ميخوابيديم.
چند سال است نديدهام اما آنوقتها زياد بود؛سوسكي پرنده كه روي سرش دو تا زائده داشت. تابستانها پيدايش ميشد و هر شب چهار، پنج تا روي بالكنمان مينشستند.
با آن كه قيافه ترسناكي داشتند، اما دوستشان داشتم. چون اسمشان "قرآنخونك" بود. ولي توي عالم كودكي از خودم ميپرسيدم: چرا اسم اين را گذاشتهاند "قرآنخونك"؟ ميگشتند دنبال جانور قشنگتري بعد اين اسم را رويش ميگذاشتند.
چند وقت است دلم براي "قرآنخونك" ها تنگ شده. حتي اگر قيافهشان زشت باشد و حتي اگر يك طبقه رفتهايم بالاتر و ديگر آن بالكن را نداريم.
آجري مانده ز ديواري دور
چندي است وقتي ديواري كاهگلي يا آجري ميبينم كه خراب شده؛ تصوير لحظهي ساختنش را در ذهنم تصور ميكنم. گاهي اوقات به 60-70 سال قبل برميگردم. زماني كه معمار كاهگلها را لگد ميكرد تا ديوار بسازد. دلم ميگيرد كه حاصل عرقش دارند خراب ميشوند و چند سال ديگر، نه خاني آمده و نه خاني رفته.
حالا خودم ديواري نساختهام. و اگر بميرم تا چند سال ديگر يادم زنده خواهد بود و بعد، نه خاني آمده و نه خاني رفته.
خيلي غريب است. همين الان كه مينويسم، صداي توپبازي بچههاي كوچه ميآيد. ياد دوراني ميافتم كه من هم توي كوچه دنبال توپ ميدويدم. عصرهاي زمستان، اگر شيفتمان صبح بود، دور هم جمع ميشديم و البته مجهز به لباس گرم، با دروازههاي آجري فوتبال بازي ميكرديم.
شب هم وقتي فوتبال را تعطيل ميكرديم كه بگوييم "ها" و بخارش جلوي چشمانمان را بگيرد. آن وقت ديگر توپ را برميداشتيم و آجرها را ميگذاشتيم بماند براي فردا.
عصر روزنامهاي
ظهر بود. رفته بودم خيابان فردوسي و بعد از آن كوچه شاهچراغي؛ آرشيو موسسه كيهان. روزنامههاي شهريور سال 60 و 61 را ميخواستم. دورتادور سالن قفسهبندي بود و توي قفسهها مجلدهاي آرشيو روزنامه. هر كدام از مجلدها حدود نيم متر در نيم متر و سياهرنگ.
نميگذاشتند كپي بگيرم. بايد عكس ميگرفتم. آن هم با گوشي. متصدي آنجا مردي بود ميانسال. پشت ميزش نشسته بود و چاي ميخورد. راديو يا ضبط هم روشن بود و تصنيفي ميخواند. ظهر باشد و صداي تصنيف بيايد و بين روزنامههاي بايگاني باشي و خوابت نبرد؟ با زحمت خودم را نگه داشتم. وگرنه سر ميگذاشتم روي ميز و چند روزي ميهمان كيهان ميشدم.
اسطوره عمر
حكايتي است كه ميگويد: خدا وقتي گلها را به هم زد و خواست حيوانات را بيافريند اول خر را آفريد. چهل سال بهاش عمر داد. خر گفت: داداش چهل سال زياده. كمترش كن كه حوصله بيگاري كشيدن ندارم. و خدا بيست سال از عمرش را گرفت و گذاشت كنار.
بعد سگ را آفريد و البته به او هم 40 سال عمر داد. سگ گفت: ما هم مثل خر! نميتوانم چهل سال نگهباني كنم. كمترش كن مشتري شويم. و خدا از او هم 20 سال گرفت و روي همان بيست سال قبل گذاشت.
نوبت انسان رسيد. 20 سال به او عمر داد ولي تا چشمش را باز كرد گفت: بيست سال كم است. چند سال بيشتر بده و خدا آن چهل سال را به او داد. حالا عمر انسان سه قسمت است: بيست سال انساني، بيست سال خري كه بايد جان بكند و بيست سال سگي كه بايد از حاصل جان كندنش مراقبت كند.
قصد خاصي نداشتم. فقط ميخواستم بگويم چند روز است وارد «دوره خر بودن» شدهام.
كارت تلفن
ميايستد كنار خيابان. دور و برش چندتا تلفن عمومي است. كارت تلفن و كارتهاي شارژ ميفروشد. چند روز پيش ازش كارت تلفن خريدم. گفت: رو يكي از همينها امتحان كن ببين درسته يا نه. و امتحان كردم و 2000 تومان اعتبار داشت.
چند روز گذشت. با همان كارت تلفن داشتم از تلفن عمومي زنگ ميزدم. حواسم پيشش بود. وقتي ديد كنار باجه تلفن كارت تلفني افتاده، آمد. اينور و آنور را نگاه كرد و خم شد و كارت را برداشت. فوت كرد و تميزش كرد. امتحانش كرد و بعد گذاشتش پيش بقيه كارتهاي تلفنش. دوباره صداش را بلند كرد: كارت تلفن، شارژ ايرانسل و ...
فال حافظ
مترو شلوغ بود. ايستگاهها را ميشمردم كه زودتر برسم صادقيه تا از متروي كرج جا نمانم. توي ايستگاهي، دختركي هشت، نه ساله وارد شد و با صدايي آرام چيزي گفت. نميفهميدم چه ميگويد اما دستش پر بود از برگههاي فال حافظ. فال ميفروخت.
مرد ميانسالي صداش كرد. معاملهاي كردند انگار و دخترك برگه فالي به مرد داد. مرد اما عصباني شد و سرش داد كشيد: خودم برميدارم. و بعد لجبازانه گفت: اصلا نميخواهم.
دخترك ايستاده بود. گردنش را كج كرده، به مرد التماس ميكرد. اما مرد با لبخندي سر تكان داد و به مسافر ديگري گفت: انگار طلبكاره! جوري نگاه ميكنه انگار ميخواد بزنه زيرگوشم. دخترك همچنان ايستاده بود. خانم مترو! پيج كرد كه استگاه صادقيه است و درها باز شدند. پياده شديم. دخترك تنها ماند با برگههاي فال حافظ.
همین مطلب در
سكه و كاسه
چندقدم جلوتر از من بود. هر دومان عجله داشتيم. ميخواستيم زودتر به مترو برسيم. يك لحظه ايستاد و بعد، رفت كنار گدايي كه آنجا نشسته بود. دست كرد توي جيبهاش و گشت. من رد شدم ازش اما صداي برخورد سكه با كاسه گدا را شنيدم. انگار از نيممتري سكه را انداخته بود توي كاسه. صداش قشنگ نبود. شايد اگر دستش را پايينتر ميآورد، بهتر بود
به همين سادگي گفت: اقتصاد صلواتي
من بودم و نريمان و حسين. زير باران ايستاده بوديم منتظر تاكسي. پيكاني آمد و ترمز كرد. من بعد از نريمان و حسين سوار شدم. در را كشيدم اما بسته نشد. محكمتر كشيدم. صدايي داد و انگار بسته شد.
توي ماشين بوي سيگار ميآمد. شكل و قيافهش قديمي بود. مدل 50 يا شايد كمتر. آينه هم نداشت. فقط آينه كنار راننده داشت كه بخار پوشانده بودش. راننده هم پسري بود بيست و چند ساله.
هنوز به مقصد نرسيده بوديم. نريمان ميخواست اسكناسي به راننده بدهد. راننده متوجه شد. گفت: كرايه من خيلي سنگينه. بايد شب دو ركعت نماز برا من بخوني. نذر دارم. اگر هم نخوني مديوني. و پول را پس زد.
پياده شديم و خداحافظي كرديم. صدامان زد: يادتان نرهها! هر سه سر تكان داديم. يعني "باشه". عرض خيابان را دويديم تا زودتر برسيم خانه و كمتر خيس شويم. هنوز باران ميآمد اما نمنم.
سگزادگان آيا نجيباند؟
داشتم خيابان ناصرخسرو را قدم ميزدم. جلوي مغازهاي دو، سه تا زن ايستاده بودند. يكيشان دست بچهاي را گرفته بود. مادرش بود انگار. بچه پنج، شش ساله مينمود. چند قدم باهاشان فاصله داشتم. بچه ناگهان رو به يكي از زنها گفت: "پدرسگ". مادر عصباني شد و چنان به پشت بچهاش كوبيد كه بچه تلوتلو خورد و نزديك بود بيفتد. وقتي از كنارشان رد شدم صداي مادر را شنيدم. با خشم، رو به بچه ميگفت: "پدر اون، پدر من هم هست." پس معلوم شد آن زن ديگر خاله بچه است.
تا چند دقيقه فكرم مشغول اين اتفاق بود. طبق استدلال مادر، اگر بچه به عابر ديگري فحش ميداد مهم نبود. چون باباي رهگذري ديگر، باباي او نبود.
دانههاي نان به زير دست و پا
پنجاه ساله است انگار. همسن مادربزرگم است. نشسته كنار پيادهرو. چادرمشكي به سر كرده. پيش روش دو تا كارتون كوچك هست. توي يكي خودكار آبي و در ديگري خودكار قرمز پر شده. نميدانم صبح تا شب كسي خريد ميكند ازش يا نه. صداش را هم بلند نميكد. هركس كارتونها را ديد و خودكار لازم داشت ميخرد. وگرنه، نه. فكر ميكنم كه شب چه غذايي جلوي بچههاش ميگذارد.
* * *
دارم ميروم خانه. از كنار ساختمان نيمساختهاي رد ميشوم. كارگري روي ماسهها نشسته. چيزي ميپرسد ازم. نميشنوم. دوباره تكرار ميكند: "ساعت چنده؟" و جوابش ميدهم: "يك ربع به چهار." چهره در هم ميكشد و ميپرسد: "يك ربع به چهار؟" با سر تاييد ميكنم. به اكراه بلند ميشود تا كار كند تا غروب شود.
فكر ميكنم كه بچه چقدر خوشحال ميشود وقتي بابا حقوقش را ميگيرد.
فحش كافدار
ظهر است. روي يكي از صندليهاي متروي بينشهري نشستهام. مثل هميشه مترو ساكت است. پسري جلوم نشسته و زانوش به زانوم ميسايد. يكي، دو سال ازم كوچكتر است انگار. سبيلي قيطاني دارد و تك و توك ريشش درآمده.
نميخواهم خيره شوم به نقطهاي و فرو روم در افكارم و فكرهاي مختلف به سرم بيايد و مضطرب شوم و تپش قلب بگيرم و مجبور شوم پروپرانولول بخورم. پس روزنامه گرفتهام دستم و ميخوانمش.
چند صندلي آنطرفتر بچهاي شيرينزباني ميكند. نميبينمش. فقط صداش را ميشنوم. "سلام" ميگويد و ميخندد و "بابا" و "مامان"ش را صدا ميكند. هنوز دو ساله نشده.
چند دقيقه ميگذرد. بچه قهقهه مي زند. از خندهش خندهم ميگيرد. اما روبروييام "نچ"ي ميكند و ميگويد: "خانم! لطفا اون بچه را ساكت كنيد. اينجا يه وسيله عموميه" صداي حرف زدن يكي، دو نفر ديگر هم ميآيد. يكيشان –كه نه باباي بچه است و نه مادرش- سر پا ايستاده و به روبروييم ميگويد: "بچهست. نميشه خفهش كرد كه. داره ميخنده. اين چيزا رو نميفهمي تو؟" و پسر جوابش ميدهد: "به شما چه! لطفا دخالت نكنيد!" بحث بالا گرفته. اما بالاخره "بيشعور" و "خفه شو"يي نثار هم ميكنند و باز مينشينند.
مترو اما ديگر ساكت نيست. هركس با بغلدستيش صحبت ميكند. كلمات "بچه" و "خنده" و "گريه" را ميان حرفهاشان ميشنوم.
آن آقا توي همين ايستگاه پياده شده و از پشت پنجره فحشهاي نگفتهش را به روبروييم ميدهد. پسر هم بيجواب نميگذاردش. از لبخواني آن آقا و صداي آرام اين پسر ميفهمم كه احوال خانواده همديگر را ميپرسند و فحشهاي كافدار به هم ميچسبانند.
مترو راه افتاده و فحش دادنها تمام شده است. من هنوز روزنامه ميخوانم. بچه دوباره قهقهه ميزند و باز خندهم مي گيرد.
مانده همچنان به چشم، خار
ديروز رفتم سافيا. آقامرتضي آنجا بود. صفحه نيازمنديهاي همشهري را باز كرده بود جلوش و صحبت ميكرد با تلفن. قطع ميكرد و شماره آگهي بعدي را ميگرفت. كلافه بود.
صداي بلبل و شرشر آب آمد. زنگ گوشيش بود. برداشتش. دانشجويي ميخواست آقامرتضي، جعفر جهروتيزاده را راضي كند تا با كاروانشان برود غرب.
وقتي صحبتشان تمام شد آقامرتضي رو كرد به من. از جعفر جهروتيزاده گفت و اينكه در يكبار مجروحشدنش يازده تير كلاش ساق پاش را دريد؛ از اينكه مقر كومله و دمكراتها را به تنهايي منفجر كرد و از اينكه الان هيچكس سراغش را نميگيرد.
گفت: روساي الان مثل عمر نيستند؛ شبيه معاويهاند. چرا؟ عمر حكومت علي را غصب كرد ولي مشاوره ميخواست از علي. ميدانست علي برتر است. معاويه اما غصب كرد و هيچ اعتنايي به علي نكرد. حالا هم جعفرها را توي بازي راه نميدهند.
درست مثل علي. استخوانها هنوز گلوها را خش مياندازند.
احتجاج حجت
توي حياط مدرسه مروي نشسته بودم و با رفيقم گپ ميزدم. پريد وسط حرفم: "حامد! اونجا رو" و با دست آن طرف حياط را نشان داد. پيرمردي آمد و رفت روي يكي از سكوهاي حياط نشست. رفيقم خوشحال بود. نيمخيز شد. با هيجان گفت: ميدوني كيه؟ جواب دادم: نه! گفت: حجت خراسانيه. و يادم آمد او كيست. اديبي كه "فوائد الحجتيه" و "فرائد الحجتيه" را نوشته.
رفتيم پيشش. ريشش بلند بود و جوگندمي. عبايي قهوهاي روي دوش داشت و خندهاي برلب. سلام كرديم و پيشش نشستيم. رفيقم باهاش صحبت كرد. همديگر را ميشناختند انگار. چند تا سوال نحوي پرسيد و حجت جواب داد. آرامآرام بچههاي ديگر دور ما جمع شدند. كسي هم موبايلش را درآورده بود و طبق عادت اينروزهاي مردم، فيلم ميگرفت.
چند دقيقه باهاش بوديم. خداحافظي كرديم و آمديم. به مهدي گفتم: ميداني فرقش با بقيه آخوندها چه بود؟ گفت: تو بگو. گفتم: از هر آخوندي سوالي بپرسي، اصول و قواعد برايت ميچيند و آنقدرحاشيه ميرود كه پشيمانت ميكند از پرسيدن. ولي حجت با آن همه بار علمي، جوابهات را در يك جمله ميداد.
غبار وحشت دلتنگي
ميخواستم چهار روز بمانم. غروب اول دلتنگيام شروع شد. بغض گلوم را له كرد. پيادهروي چندساعته هم آرامام نكرد. هماتاقيام اما ميخواست سه ماه بماند. وقتي ميديدماش احساس خفگي ميكردم. من چهار روز نميتوانم بمانم و او ...
شب اول صداي هقهق يكي از بچهها ميآمد. دلتنگي او هم عود كرده بود. من گريهام نميگرفت ولي بغض داشتم. يك شب گذشت. خودم را دلداري دادم كه دو شب ديگر اينگونه بگذرانم.
سركلاس نشسته بودم. باد آمد و درختان را تكان داد. دل من هم تكان خورد. آنقدر كه انگار كسي پا بر سينهام گذاشته و نميگذارد نفس بكشم. خودم را خواستم آرام كنم. ياد هماتاقيام افتادم. آرام نشدم. ناگهان ياد كسي افتادم. آن كه ده سال اسير بوده و زجر كشيده و بعد، آمده خانه. در خانه اما نه پدري بوده و نه مادري كه قاب عكسي از آنها فقط بود. فكر دلتنگي او خفهام ميكرد و درد خودم را تسكين ميداد. عجب دردي است دلتنگي. همان روز مرخصي گرفتم و آمدم. كابوس ميبينم كه چند روز ديگر دوباره ميروم.
اين روزها انگار قلبام معيوب شده. ميتپد و ميريزد و ميشكند و ميسوزدد. داستان آن شتر را شنيدهايد كه بچهاش را جلوش سر بريدند؟
بزرگي يا كوچكي؛ مسأله اين است.
ماشين ايستاد. راننده پياده شد تا صندوق عقب را باز كند و ساكم را بدهد. من هم پياده شدم. داشتم ساك را در ميآوردم. رانندههاي تاكسيهاي داخلشهر دورم حلقه زده بودند و مدام مقصدم را ميپرسيدند. حرفشان را گوش نميكردم. حواسم به ساك بود. يكيشان چندبار، آرام، زد به كتفم. نخواستم برگردم كه اگر برميگشتم سوالپيچم ميكرد تا راضيم كند با ماشينش بروم. برنگشتم. سرش را آورد دم گوشم. آرام گفت: گوشيت توي ماشين افتاده. برو برش دار. برگشتم. با تعجب پرسيدم: گوشي من؟ و منتظر جوابش نماندم و رفتم سراغ صندليم. راست ميگفت. گوشيم از جيبم افتاده بود روي صندلي.
بايد ماشين دربست كرايه ميكردم. ساك سنگين بود و نميتوانستم با ماشينهاي خطي بروم و چندبار ساك را سوار و پياده كنم.
سراغ رانندهها رفتم. بياختيار طرف صحبتم همان راننده بود كه گوشي را يادم انداخته بود. شايد ميخواستم تلافي كنم.
گفتم: ميخوام برم مدرسه صدوقي. خندهاي كرد و گفت: مدرسه صدوقي نداريم كه! دانشگاه صدوقيه. حالا نوبت من بود كه بخندم. صدوقي مدرسه است و دانشگاه نيست.
آدرس را گفتم. منظورمان يكي بود. او ميگفت دانشگاه و من ميگفتم مدرسه.
خلاصه چك و چانه زديم و سوار شدم. توي راه پرسيدم: چرا بهش ميگوييد دانشگاه؟ جواب داد: خيلي بزرگه. مدرسه كه اينقدر بزرگ نميشه. راست ميگفت. خيلي بزرگ بود. همين معيار او بود براي نام نهادن؛ حوزه بودن يا دانشگاه بودن.
نام اثر: كبوتر...نقاش: كبوتر
با داييام، حسين، توي صف ايستادهبوديم. بانك شلوغ بود و صفاش تا بيرون بانك ادامه داشت. حسين گفت: تا نوبتمان خيلي مانده. مغازه پرندهفروشي همين نزديكيست. برويم كبوترهاش را ببينيم. رفتيم.
دورتادور مغازه با توري فلزي قفس درست كرده بودند. توي قفس چوبهايي بود در ارتفاعات مختلف كه بعضي كبوترها روي آنها نشسته بودند. سر و سينهشان را جلو داده بودند و انگار ميخواستند خودشان را توي دل مشتري جا كنند. جا هم ميكردند.
صاحبمغازه آمد. سيگاري زيرلب داشت. نصف دندانهاش ريخته بود اما حرفها را نميجويد. راحت صحبت ميكرد. سلام كرديم. جوابمان را داد. حسين و او حرف ميزدند و من كبوترها را نگاه ميكردم. هرازگاهي صداشان را ميشنيدم و اصطلاحي را: "به اين كفترها ميگويند سرور... آنها شازده هستند... آن سفيدها زينتي هستند و..."
حسين از ربط رنگ جوجه با رنگ پدر و مادرش پرسيد. صاحبمغازه توضيحي داد و آخر اما حرف دلاش را گفت: "كفتر نقاشه. نميشه معلوم كرد جوجهش چه رنگيه."
روي ديوار، نقاشي بزرگي از دوتا كبوتر بود. راست ميگفت صاحبمغازه. "كفتر نقاشه" و تابلوهاش همگي قشنگاند.
پ.ن: امسال دليلي براي شركت در روز قدس ندارم. اين موضوع براي كسي حل شده است؟
محو
ميگويند كسي كه شب قدر را درك كند، گرما و سرماي هوا را نميفهمد.
* * *
داشتم ميآمدم خانه. كنار جوي آب، گربهاي نيمخيز شده بود و زل زده بود به بوتهاي آن سوي جوي آب. كمين كرده بود و تكان نميخورد. كنجكاو شدم شكارش را ببينم. تاريك بود و زير بوته ديده نميشد. پس تصميم گرفتم گربه را بترسانم كه از حركت گربه، شكار حركت كند و ببينماش. از كنار گربه رد شدم. پايام را محكم كوبيدم زمين. آن سوي جوي، موشي از صداي پايام ترسيد و وول خورد. گربه اما هنوز در كمين بود. تكان هم نخورد.
شطرنجباز چه ميداند از زخم سرباز و اسبان و فيل
گرسنه بودم و شام نخورده. مهماناش بودم. فراموشام كرده و برايام شام نگرفته بود. آمد و گفت: بيا برويم مستنددفاعمقدس ببينيم. گفتم: حوصله ندارم. ميخواهي برو ببين. نرفت. ماند تا از مهماناش پذيرايي كند!
* * *
گفتماش: شازده! فلاني را ميشناسي؟ همو كه شيميايي است. گفت: نه. توي اين شهر هزار تا شيميايي هست و هزارتا آدم كه اسماش فلاني است. جواب دادم: اما هرجاي شهرتان اسماش را بگويي ميشناسندش. پاسخي نداشت. خواستم موضوع بحث را عوض كنم. پرسيدم: راستي! چند قسمت از مستنددفاعمقدس را ديدهاي؟ گفت: همه را. خيليجالب است. و پيشنهاد كرد من هم حتما ببينم.
شبي در مسجدي
پارسال ساعت يك شب شروع ميكرد. امسال اما يك و نيم آمد. جمعيت شانه به شانه نشستهاند. چندهزار نفر هستند. توي مسجد ارك و حياط و البته خيابان پر است. بگذريم كه جاي خانمها سقف مسجد است.
نيمهشبهاي رمضان، راسته فلافلفروشها معروف است. كوچه تنگي كه تا حدود 100 متر دستفروشها بساط كردهاند و البته همگي فلافل ميفروشند. يكيدوتا فلافل خورديم و رفتيم توي مسجد. با بچهها جايي پيدا كردهايم كه هميشه خلوت است. بهاش ميگويم منطقه شيخنشين مسجد ارك. حاج منصور و سعيد و حسين و ابوالفضل هم از آنجا رد ميشوند. چشمشان به روي ما منور ميشود.
حاجي دوباره دارد حرف سياسي ميزند و فحش ميدهد. به حرفهايش ميخنديم و در دل ميگويم: حاجي چرا اينقدر از احمدينژاد طرفداري ميكند؟ هروقت اين سوال را ميپرسم ياد آتشسوزي مسجد ارك ميافتم. شهرداري آن موقع خيلي به مسجد ارك كمك كرده بود.
فلافلها كار خودش را كرده. معدهام درد گرفته و از قبل آن كتف و گردنم. توي مجلس حواسم به معده و پشتم بود. مگر مرض داشتم كه دو تا فلافل خوردم؟ خودم جوابم را ميدانم.
دو واحد ناقابل
امروز رفتم داشنگاه. جلوي ميز كارشناس ادبيات ايستادم و گفتم:ببخشيد! نمره دو واحد ترم يكام روي سايت نميآيد. قبلا ميآمد ولي حالا نيست. گفت:برو اتاق امتحانات بپرس اشكال كار كجاست. رفتم اتاق امتحانات و مشكل كار را گفتم. طلبكارانه جوابم داد: آقا چرا زودتر پرينت نگرفتي؟گفتمش: پرينت گرفتم و آوردم و نشان دادم. گفتيد كد واحدها عوض شده است.
ديگر چيزي نگفت. اينبار وقتي صحبت ميكرد انگار ميخواست همدردي كند: اشكالي ندارد! آخر شهريور بياييد نامه بدهم برويد تهران برگهتان را پيدا كنيد. خواستم سر و صدا راه بيندازم اما نا نداشتم. پرسيدم: همين؟ راه ديگري نيست؟جواب داد: نه! از اين مشكلات زياد پيش ميآيد. ميفرستيم تهران حل ميشود. گفتم اما در دلم: كوفت!خب سيستمتان مشكل دارد درستاش كنيد. چرا مردم را علاف ميكنيد؟ بعد صدايم را بلند كردم. جوري كه بشنود: اگر بروم بخوانم و دوباره امتحان بدهم زودتر به نتيجه ميرسم و با سر حرفم را تأييد كرد. يعني: آفرين پسر خوب. بپر كفش آهني بپوش و بدو دنبال نمرهات.
و من ... آمدم بيرون.
يك بام و دو هوا
توي ترافيك ماندهايم. كنار خيابان پيرمردي ساز ميزند. سرش را انداخته پايين. انگار نميخواهد كسي ببيندش. مهمانمان پشت فرمان نشسته و يكريز صحبت ميكند. صداي ساز پيرمرد را ميشنود. سر تكان ميدهد و ميگيود: نيگا كن! پيرمرد جاي قرآنخوندن مطرب شده. به درد شب اول قبرش هم نميخوره. (چند لحظه سكوت ميكند و ادامه ميدهد: ) جايي براي سخنراني دعوتام كرده بودند. آهنگ گذاشتند تا همراه آن صحبت كنم. بهشون گفتم: جمع كنيد بساطتون رو. من اهل اين سوسولبازيها نيستم. من نه رقاصام، نه خوانندهام و نه هيچ چيز ديگر. من فقط يك شيمياييام.
ماشينها راه افتادهاند. ديگر ترافيك نيست. به مقصدمان نزديك شدهايم. پيرمرد و ساز و ترافيك يادش رفته. براي آخر صحبتاش نصيحت ميكندمان: بچهها! بهتون توصيه ميكنم اهل تعصب نباشيد. اگر ديدي جووني آهنگ گوش ميكند تند نريد. نگيد چون آهنگ گوش ميكنه آدم مشكلداريه.
از آينه سعيد داوودي را نگاه كردم و خنديدم. او هم خنديد اما جوري كه حاجي نبيندش. حاجي را رسانديم دم خانه فاميلشان.
سه صفحه
رفتم مدرسه ديپلمام را بگيرم. حياط مدرسه خلوت بود. تابستان است ديگر. رفتم توي دفتر. كارت خدمتام را دادم و گفتم: آمدهام مدرك ديپلمام را بگيرم. كپي كارتم را گرفتم و دادم و تمام مداركم را دادند بهام. آمدم بيرون. تا ميدان آزادگان پياده رفتم. بايد از شناسنامه كپي ميگرفتم. چون فردا مصاحبه دارم. رفتم توي مغازه و گفتم: ببخشيد! دو دور از تمام صفحات كپي بگيريد. توي دلم گفتم:مرض دارند مگه؟ همه صفحات به چه دردشان ميخورد؟ و جوابي پيدا نكردم.
آمدم خانه. مدارك را مرتب كردم تا رسيدم به شناسنامه. ورقاش زدم. چه جالب! صفحه يكم تولد؛ صفحه دوم ازدواج و بچه؛ صفحه سوم مرگ. تازه فهميدم چرا از همه صفحات كپي ميخواهند. كل عمر يك آدم در سه صفحه!
دنياي عجيبيست.
كتابفروشي خوبي است. خوب يعني چه؟ يعني اين كه هر كتابي بخواهم دارد. اگر نداشته باشد هم ميتوانم سفارش بدهم تا برايم بياورد. خلاصه بگويم. انگار ميدان انقلاب و كتابفروشيهايش را فشار دادهاند و افشرهاش را چكاندهاند اينجا.
جلوي درش كسي كسب و كار راه انداخته. كتابهاي دستدوم خودش را چيده توي پيادهرو و ميفروشد. فلسفه و تاريخ و شعر و صادق هدايت و رمان و ...اوووه. اين همه كتاب داشته است؟! حالا چه شده ميخواهد همه را بفروشد؟ شايد مأيوس شده از اين همه كتابداشتن؛ از اين همه دغدغههاي ويتريني. و در مقابل خيليها -مثل خودم- از كتابخانه داشتن لذت ميبرند. دنياي عجيبيست.
* * *
امروز يك معتاد كراكي را از نزديك ديدم. دلم براياش سوخت. چند روز است درگير آروزها و اميدهاي آيندهام هستم و او چندماه ديگر –مطمئنم- خواهد مرد. تنها چند سال از من بزرگتر بود. دنياي عجيبيست.
جنايت در كوه
ديروز رفتيم كوه؛ من و سعيد و امير و محمد و سعيد عنصري. صبح راه افتاديم و سر ظهر جايي اطراق كرديم. ناهار را سعيد آورده بود. آمادهاش كرديم و خورديم. تا بعدازظهر به سر و كله هم ميزديم، آب به هم ميپاشيديم و البته بحث ميكرديم. تجربه جديدي هم داشتيم. توي پلاستيك آب جوش آورديم و چاي درست كرديم. عنصري گفت: من نميخورم. احتمالا سرطانزاست و ما هم با خنده چايمان را هورت كشيديم. (آب توي پلاستيك سرطانزاتر است يا سيگار؟!)
دور هم نشسته بوديم و از هرچيزي سخني ميگفتيم. با چشم و ابرو به سعيد فهماندم كه جشن پتو بگيريم. سرش را تكان داد و قبول كرد. رفتم و زيرانداز را آوردم. از پشت انداختم روي سر محمد. محمد فرار كرد. مثل گورخري كه ناگهان از زيردست پلنگ در برود. زيرانداز را برداشتم و انداختم روي سر امير. سعيد هم شروع كرد به زدن. عنصري و محمد اما از ترسشان جلو نميآمدند. اسپري اشكآور را درآوردم و به سعيد گفتم: نگهاش دار بزنم زير پتو. سعيد با حركت سر تأييد كرد. اسپري را بردم زير پتو و فييييش. امير يك متر بالا پريد. سرفه ميكرد و اشك ميريخت.
محمد رنگ خردلي اشكآور را ديد و با لرز گفت: داره خون ميآد. گفتم: چرت نگو. اشكآوره. امير بالا و پايين ميپريد و كولي بازي درميآورد. سرش را روي آتش گرفتم تا دود بخورد و سوزشاش بيفتد. اما هنوز چشمهاش و گلوش ميسوخت. ترسيدم. نكند حساسيت داشته باشد و چشمانش عيب كند. ديگر داشتم ديه دو تا چشم را حساب ميكردم. ماه شعبان ماه حرام است يا نه؟ جواب اين سوال تاثير زيادي بر ديه داشت!
چند دقيقه گذشت. صورتاش را با آبوصابون شستيم. ولي هنوز امير پابرهنه بالا و پايين ميپريد و ميگفت: دارم آتيش ميگيرم.
بهاش گفتم: پلكهاتو باز كن ببين چشمهات ميبيند يا نه. پلك زد و گفت: آره اما ميسوزه. گفتم: خب اشكآوره ديگه. چند دقيقه صبر كن خوب ميشه.
امير ميسوخت و من و سعيد وقتي چشمتوچشم ميشديم، خندهمان ميگرفت؛ شيطنتآميز ميخنديديم.
ربع ساعت گذشت و آرامآرام سوزش چشماش كم شد و بالاخره از بين رفت. موقع برگشتن امير ميگفت: امروز خيلي خوش گذشت. خاطره شد. من اما از خودم ميپرسيدم: شعبان ماه حرام است يا نه؟
آدامس بادكنكي
«اين چهارمين پست امشب است»
مامان برايم شامپو بچه صحت خريده. ميگويم: حالا چرا شامپو بچه خريدهاي؟ سرتاپايم را ورانداز ميكند و ميخندد. چيز خندهداري گفتهام؟! بوي شامپو آشناست. بوي آدامس بادكنكي ميدهد. آدامسهاي بادكنكي اگر كهنه بودند سفت ميشدند و اگر تازه بودند توي دهان وا ميرفتند.
دو نوع بودند. شايد هم بقالي سر كوچه ما فقط دو نوع داشت. يكي مستطيلي بود و ديگري مربع. تويشان هم گاهي عكسي بود. عكس فوتباليستها، گل و يا چيزهاي ديگر.
آدامس مستطيلي را بيشتر دوست داشتم. چون حدود يك سانتيمتر مربع بزرگتر بود. آنقدر كه اگر كسي برايام آدامس مربعي ميخريد هم خوشحال ميشدم و هم رو ترش ميكردم. يادش بخير!
نانوایی
صبح زود بيدار شدم تا شنبه را زود شروع كنم. رفتم نان بخرم. نانوايي سركوچهمان پخت نميكرد. دوتا كوچه آنطرفتر نانوايي ديگري هست. رفتم آنجا. از دور صف نانوايي راديدم. زير لب سوتي زدم كه عجب حضور شكوهمندي! نزديك شدم. زنها كنار هم نشسته بودند و صحبت ميكردند. مثل مرغهايي كه سرظهر كنار هم مينشينند و آفتاب ميگيرند. اما اينها آفتاب نميگرفتند؛ خورشيد هنوز بالا نيامده بود.
نوبتم را پيدا كردم. ياد آن مسئله فقهي افتادم كه نگاه به نامحرم را حرام ميدانست مگر در بيع و شهادت كه ضرورت است.توي دلم گفتم اين آخوندها اگر يكبار صف نان ميايستادند، حتما يكي از موارد جواز را نوبت گرفتن ميدانستند. مستأصل شده بودم كه اخرين نفر چهكسي بود و من بعد كي بايد نان بگيرم. همه زن بودند و نميشد تشخيص داد. البته مرد هم بود مثلا يكي از همسايههامان چند دقيقه بعد آمد آنجا نان بگيرد. ولي معلم است. تنها معلمها در تابستان بيكار هستند وگرنه كدام مردي اين وقت صبح ميرود نانوايي؟
چند دقيقه سبك، سنگين كردم كه عطاي نان را به لقايش ببخشم يا لقايش را به عطايش. تازه! بينان اگر خانه ميرفتم مامان مرا به لقاالله ميپيونداند. پس عطاي آن نانوايي را بخشيدم و رفتم تا نانوايي خلوتتري پيدا كنم.
رفتم و رفتم و رفتم تا رسيدم دم مسجد. يكي از بچهها را ديدم. سلام و احوالپرسي كردم. گفتم: ميخوام برم نونوايي زينبيه. گفت: همه نونواييهاي لواش شلوغ است. هرجا بري همينطوره. گفتم: خير سرمان كله سحر بيدار شديم تا نان بگيرم. گفت: برنج شدخ كيلويي دو هزار تومان. مردم بايد هم بيايند توي صف نان لواش بايستند.
باز هم عطا و لقا و مامان و لقاالله توي ذهنم دويدند. چارهاي پيدا نكردم. رفتم و سرصف نانوايي بربري ايستادم. نانوايي بربري چندقدم با مسجد فاصله داشت. يك ربع بعد هم بربري گرفتم و رفتم خانه. حالا بايد با قيافه حقبهجانب مامان را قانع ميكردم كه بربري بهتر از لواش است؛ حداقل در اين مورد خاص!
نعشکش
تلفنمان قطع است. ظهر رفتم بیرون تا به حسیننصرالهی زنگ بزنم. تلفن عمومی سرکوچه خراب بود. مجبورشدم تا میدان شهیدفهمیده بروم. نزدیکترین تلفن عمومی آنجا بود. زنگ زدم. موقع برگشتن دیدم ماشینی سرکوچهمان ایستاد. بعد دور زد و رفت توی لاین مخالف. دقت کردم دیدم نعشکش است. آمبولانس سفیدی که خط سبزی دورتادورش کشیدهاند. انگار روبان سبزی پیچیدهاند دورش. شیشههایش را رنگ کرده بودند اما رنگاش رفته بود. تویش را هم تصور کردم؛ تختی که روکش چرمی سیاه دارد. هیچ وسیله پزشکی هم ندارد. چون آدم زندهای تویش نمیآید.
از کنارش رد شدم. راننده داشت با موبایل صحبت میکرد. تا مرا دید صدایم کرد. رفتم پیشاش. گفت: ببخشید! خیابون شهید فهمیده همینه؟ جواب دادم:نه! این خیابون والفجره. خیابون فهمیده جلوتره. سری برایم تکان داد. یعنی متشکرم و با بیسیماش ور رفت و آرام راه افتاد. آنقدر آرام که با هم رسیدیم سر خیابان. دوباره صدایم کرد. گفت: اینجا که روی تابلوش نوشته (شهید حسینی). با دست تابلوی خیابان شهید فهمیده را نشانش دادم. این بار هم تشکر کرد و رفت توی خیابان شهید فهمیده.
آقا سيد
امروز رفتم خودكار بخرم. لوازمالتحرير فروشي سهند چهارتا مغازه با مسجد فاصله دارد. صاحبش را آقا سيد صدا ميكنم. وقتي رفتم توي مغازه، آقا سيد نبود. آمدم بيرون. ديدم از آن طرف خيابان لنگانلنگان ميايد. سلام كردم و جواب سلامم را داد. وفتي ميخواست از پلههاي مغازه بالا برود دستش را به ميلههاي سايبان مغازه گرفت و «ياعلي»گويان بالا رفت. گفتم: «آقا سيد! پير شديها!» بلافاصله جواب داد: «قبل از عيد تصادف كردهام. از آن موقع پايم ميلنگد.» ميخواست من و خودش را قانع كند كه پير نشده. اما موهاي سفيد و چشم جمع شدهاش دم خروس بود؛ قسم حضرت عباس فايده نداشت.
وقتي خودكار را گرفتم پرسيد: «كي دانشگاهت تمام ميشود؟» خنديدم و جواب دادم: «آقا سيد! من دانشگاه نميروم.» با تعجب سوال كرد: «پس چه كار ميكني؟» گفتم: «حالا بماند.»
دست دادم و داشتم ميآمدم بيرون. گفت: هركاري ميكني بكن ولي اين را بدان كه «خيرالامور اوسطها». نه افراط كن و نه تفريط.
نگاهش كردم. لبخندي زدم و ازش تشكر كردم. شيطنتآميز گفت: ما از خدا براي شما سه تا چيز ميخواهيم. گفتم: چي؟ جواب داد: اول، سلامتي؛ دوم، موفقيت و سوم جيب پرپول. اين سومي را با خنده گفت.
خدا كند خدا حرف سيدها را بيشتر گوش كند.
يك روز و دو سمپادي
مخفف اسمش «سمپاد» بود. خودمان مسخره ميكرديم و ميگفتيم: «سازمان ملي پرستاري از ديوانگان». اصلش اين بود: «سازمان ملي پرورش استعدادهاي درخشان.» مردم اما با تيزهوشان مي شناختناش. آرمش هشتتا فلش گريزان از يك نقطه بود . توي آن نقطه نوشته بود «الله». شش سالي كه آنجا درس ميخواندم نتوانستم معناي آرمش را بفهمم.
امروز يكي از بچههاي سمپاد را در مترو ديدم. يك سال از من بزرگتر بود. تعجب كردم. سبيلي گذاشته بود كه كردها جلويش لنگ ميانداختند. با سبيل خودم مقايسه كردم. پيشاش كوسه بودم! به قول جلال «عاقلهمردي» شده بود.
يك دوست مشترك داشتيم به اسم اردشير. من و اردشير و اين سمپادي باشگاه ژيمناستيك ميرفتيم. چهره اين سمپادي فقط به خاطر اردشير در يادم مانده بود.

موقع برگشتن سوار تاكسي شدم. جلو نشستم. از عقب كسي صدايم كرد. برگشتم. يكي ديگر از سمپادي ها بود. فاميلياش «ميرزا حسيني» بود. دو سال از من بزرگتر بود. سلام و احوالپرسي كرديم. مثل اكثر بچه هاي مدرسه رفته شريف و آنجا برق ميخواند.
خانهشان دوتا كوچه بعد از كوچه ماست. تا برسيم خانه از خاطرات مدرسه گفتيم. گفت: فرزاد نيكفر هم شريف درس ميخواند. فرزاد يكي از دوستهاي نزديكام بود. برادرش –بهزاد- با مبرزا حسيني همكلاس بود و خودش با من. همهشان رفتند شريف و من هم رفتم دنبال دغدغه خودم.
مربع زندگي سه ضلع دارد

اين فيش حقوقيمان است. سازمان تامين اجتماعي اين برگه را چاپ كرده است.
سوال اول: ميدانيد محل استفاده « ؟! » كجاست؟
سوال دوم: ميدانيد سومين مورد چيست؟
شايد خواستهاند ما را براي گرفتن سهام عدالت تهييج كنند.
ضمنا اگر كسي خواست از اين مورد در جايي استفاده كند به خودمان بگويد بياييم و ببينيم و خوشمان بيايد!
دلها و رودهها
امروز رفتم (خانه فرهنگ و هنر) سافيا. يك نفر ديگر همراه من سوار آسانسور شد. چهرهاش برايم آشنا بود. دكمه طبقه چهارم را فشار دادم. او هيچ دكمهاي را نزد. يعني او هم به طبقه چهارم ميآمد.
به طبقه چهارم رسيديم. او سمت آپارتمان آقاي مصطفوي رفت و من هم رفتم طرف سافيا. زنگ زدم. يزدان در را باز كرد. تنها بود. بقيه رفته بودند.
پرسيد: چه كار ميكني؟ گفتم: هيچ، فقط درس ميخوانم. رفت نشست پشت كامپيوتر. داشت طراحي ميكرد. گفتم: توي اين كارها پول هست يا نه؟ جواب داد: نهبابا! اگر ميخواهي پول دار شوي برو سراغ كارهاي صنعت و معدن و دزدي. آخوندي را من اضافه كردم و گفتم: اگر در يك مسجد نماز بخوانند خداتومان پول ميگيرند. با خنده گفت: ديشب بابام درباره آخوندها صحبت ميكرد. ميخواست مرا نصيحت كند. يك جمله قصار گفت. پرسيدم: چي؟ جواب داد: بابام گفت: پسرم حواست را جمع كن. دو تا آخوند اگر تنها باشند، شكم همديگر را پاره ميكنند. اما اگر تو را ببينند دل و روده همديگر را هل ميدهند داخل و ميافتند به جان تو. مواظب باش.
خنديدم.
دانههاي نمك در ميان خلقالله
امروز رفتم ميدان شهدا. براي دايي نريمان بنر و مهر طراحي كرده بودم. ميخواستم بدهم بنر را چاپ كنند و مهر را بسازند. گفتند چند ساعت ديگر آماده ميشوند.
بازي استقلال و راهآهن را در خانه بابابزرگ تماشا كردم. استقلال توي ضربههاي پنالتي بود. بعد از بازي با حسين رفتيم كه بنر و مهر را تحويل بگيريم. اول رفتيم آنجا كه چاپ بنر را سفارش داده بوديم. چند تا دختر و پسر جوان كار ميكردند. با خودم گفتم: "به بهانه كار دور هم جمع شدهاند و چهكارها كه نميكنند."
چند لحظه بعد يكي از پسرهاي جوان از اتاقي بيرون آمد. دور چشمانش گود بود. انگار كه چند ساعت عينك زده بود و الان درآوردهاش. آستينهايش را تا بالاي آرنج تا كرده بود. صداي قرآن ميآمد. ميخواست وضو بگيرد.
بنر را تحويل گرفتيم و آمديم طبقه پايين؛ آنجا كه مهر را داده بودم بسازند. صاحبمغازه پشت ميز نشسته بود. مهر دايي را آماده ميكرد. درباره مهر و ژلاتين توضيح ميداد. صداي اذان از تلويزيون آمد. يكدفعه صدايش قطع شد. سرم را بالا آوردم و نگاهش كردم. دست راستش را روي لبهايش گذاشت و بعد به پيشانياش چسباند.
شرمنده شدم. زير لب صلواتي فرستادم.
مسجد
المنار، شبكه تلويزيوني اختصاصي حزبالله است. چرا اسمش را گذاشتهاند «المنار»؟ ميگويند دو دليل داشته. دليل اول معناي آن است؛ المنار يعني محل نور. دليل ديگر، اولين روزهاي تاسيساش است. فرستنده شبكه را روي مناره يك مسجد گذاشته بودند.
* * *
امروز رفتم چهارراه مصباح اتود بخرم. توي خيابان روي ديوار نانوايي، اعلاميهي ترحيمي ديدم. انگار عكسش را قبلا ديده بودم. رفتم جلوتر. نوشته بود مرحمو حبيب پناهي. صاحب عكس را شناختم. باباي شهيد پناهي بود.
چندبار با رفقا خانهشان رفته بودم. جوانياش از لوتيها بوده. موقع راه رفتن دستهايش را باز ميكرد. انگار زير بغلهايش هندوانه باشد.
اسم پسرش رضا بود. در 12سالگي توي جبهههاي غرب شهيد شده بود. مدرسه شاهد كرج هم به اسم اوست.

زنگ زدم به جواد مشكي و گفقت: ميداني باباي شهيد پناهي فوت كرده؟ سعيد داوودي كنارش بود. از او پرسيد. سعيد گفت: آره! دو، سه روز پيش ختماش بود. پرسيدم: چرا به من نگفتيد؟ جواب نداد.
اعلاميهاش را حتما روي تابلوي اعلانات مسجد زده بودند. سعيد و بقيه هم آنجا متوجه شدهاند. من خيلي وقت است مسجد نرفتهام.
دويست، سيصد سال پيش مسجد مركز محله بوده. مسجدد رسانه جمعي بوده است. تصميمها در آنجا گرفته ميشد. حالا هم بعضي خبرها را فقط در مسجد ميتوان شنيد.
سفرنامه مشهد
دفترها و سررسيدهايم را مرتب مي كردم. اين سفرنامه نيمه تمام را پيدا كردم. با حميد آجرلو و مهدي احمدي و مهدي اميري و جواد مشكي رفته بوديم مشهد. دو روزش را نوشته بودم اما فعلا فقط روز اول را مي گذارم اينجا.
نيسان-انبار-گشتي ، نيسان-انبار- . . .
آن شب با دوستان قرار گذاشتيم برويم فوتبال؛ ساعت 10 شب. چند روز از تحويل سال گذشته بود.
تيردروازه ها را كنار خيابان گذاشتيم. يك طرف مان هم ديوار بود؛ ديوارهاي انبار. ياركشي نكرده بوديم. نيساني آمد و وارد انبار شد. راننده پياده شد و در انبار را بست. يكي از گشتي هاي پليس توي خيابان بود. به نيسان و انبار مشكوك شد. جلوي انبار ايستاد. يكي از مامورها پياده شد و در زد. كسي در را باز كرد. مامور داخل انبار رفت. ما داشتيم ياركشي مي كرديم.
چند دقيقه گذشت. مامور آمد و با افسر صحبت كرد. افسر توي ماشين نشسته بود و با بي سيمش ور مي رفت. حسين نصرالاهي شنيد كه توي انبار ترياك پيدا كرده اند. ما بازي را شروع كرديم. گشتي ديگري هم آمد. مامورها داخل انبار شدند. وقتي بيرون آمدند چند جعبه بزرگ هم دستشان بود. دختري هم از انبار بيرون آمد و سوار يكي از گشتي ها شد.
مامورها سوار ماشينها شدند و رفتند.
شب بعد دوباره قرار فوتبال گذاشتيم. تيردروازه ها را همانجا گذاشتيم. يك نيسان آمد و وارد انبار شد.
كمي آن طرف تر از بيمارستان سوخته
شهريور سال هشتاد و سه بود. رفته بوديم اردوي مناطق جنگي غرب كشور. كرمانشاه، قصر شيرين، سرپلذهاب و... . كردستان نرفتيم. مي گفتند خطرناك است.
يك شب را در قصر شيرين گذرانديم؛ بيرون شهر. اردوگاه كوچكي روبروي بيمارستان سوخته بود. بيمارستان سه،چهار طبقه داشت. دور و بر اردوگاه جز اين بيمارستان فقط دشت بود.
شب توي دو ستون كنار بيمارستان ايستاديم. بيمارستان از نزديك ترس آور بود. انگار ارواح آدم ها توي بيمارستان سرگردانند.
چند تا بشين – پاشو گفتندمان و دو دسته شديم. يك دسته رفت توي اردوگاه بخوابد. دسته ديگر –كه من تويش بودم- راه افتاد و از اردوگاه فاصله گرفت. دو تا خاكريز را رد كرديم. دو ستون هفت،هشت نفره بوديم.
بعد خاكريز دوم، وارد بياباني شديم. سه طرفش خاكريز بود و يك طرفش نيزار. كنار نيزار نشستيم. يكي از بچه ها گفت از آن طرف نيزار صداي پا مي شنود. گفتيم شايد جوي آب است فكر مي كني صداي پاست. او هم ديگر چيزي نگفت.
چند دقيقه بعد يكي از ستون ها هم برگشت اردوگاه. ما مانديم. مسيرمان را عوض كرديم. جوري كه نيزار پشت سرمان بود. سرستون گوشي موبايلش را روشن كرده بود. نورش را روي زمين مي انداخت تا جلوي پايمان را ببينيم.
ناگهان صداي بلندي آمد: «ايست». پشت سرمان بود. از توي نيزار. همه ايستاديم. قلبم تند مي زد. انگار مي خواست به دهانم بيايد.
درباره كردهاي كومله و دمكرات شنيده بودم. اتوبوسي را زمان جنگ متوقف كرده سر تك تك مسافرها را بريده بودند. مسافرها همه لباس سپاه به تن داشته اند. خودم را مي ديدم كه كسي روي سينه ام نشسته و مي خواهد سرم را ببرد.
همان صدا گفت مان كه بچرخيم. حالا رويمان به طرف نيزار بود. چند دقيقه گذشت. دوباره گفت به عقب بچرخيد. اين دفعه جلوي رويمان شبح آدمي بود كه ژ.ث دستش گرفته بود. باز فرمان عقب گرد دادند. اين بار يكي دو نفر از نيزار بيرون آمده بودند. آن ها هم ژ.ث دستشان بود.
گفت بياييد سمت نيزار. رفتيم. تيغي بين پوتين و گتر شلوارم فرو رفته بود. خم شدم درش بياورم. صداي گلنگدن ژ.ث بلند شد. فرياد زد «پاشو وايستا». درد تيغ از يادم رفت. سريع بلند شدم. رفتيم جلوتر. شبح ها واضح تر شدند. سرباز ارتش بودند. يكي شان از فاصله چند قدمي مراقب ما بود و ديگري ما را مي گشت. سومي هم پشت سرمان ايستاده بود. چيزي پيدا نكرد. چيزي نداشتيم. ديدند مسافر هستيم و بي خطر. بازداشت مان نكردند. يكي شان گفت: «همين ديشب اينجا چند تا قاچاقچي را كشتيم.» حق تير داشتند. آنجا هم كمين شان بود. چون گوشي موبايل سرستون روشن بود نزدندمان. قاچاقچي ها از اين ناشي گري ها نمي كردند.
گفت: «پاسگاه ما همين بغل است. فردا صبحانه مهمان ما باشيد.» تشكر كرديم و برگشتيم.
صبح، سوار اتوبوس شديم تا برويم مرز خسروي. از كنار پاسگاه شان رد شديم. ايست و بازرسي بود. براي همه سربازها دست تكان داديم. نمي دانستيم كدامشان ديشب آنجا بود. تاريك بود و قيافه هاشان را درست نديده بوديم.
آن ها هم براي ما دست تكان دادند. شايد فكر مي كردند كارواني هستيم كه مي رويم كربلا. اما ما مي رفتيم مرزخسروي تا چند دقيقه كنار فنس ها و توري ها بنشيينم؛ نزديك ترين جاي ايران به كربلا.
مثل مردم بودن؛ خوب است يا بد؟
امروز امتحان داشتم. چهارراه طالقاني از تاكسي پياده شدم تا بروم دانشگاه. جلوي مغازه اي شيك و با كلاس پيرمردي ايستاده بود. كاپشن اش شبيه كاپشن هاي سربازي بود؛ به قول امروزي ها مدل دهه شصت. پيرمرد نحيف بود و زير بغل هايش عصايي بود. سنگيني اش را روي عصا انداخته بود. شايد نمي توانست راحت روي پاهايش بايستد. كلاهي روي سرش بود. پيشاني و موهايش را پوشانده بود اما گوش هايش را نه. دست اش را به جلو دراز كرده بود. فكر كردم شايد گدايي مي كند. جلوتر رفتم. نه! گدايي نمي كرد. توي دستش چيزي بود. باز هم جلوتر رفتم. چسب زخم مي فروخت. از كنارش رد شدم. صدايش مي لرزيد:«چسب زخم ورقي 100 تومان. پيرمردم.» هر ورق 100 تومان؛ هر چسب زخم 10 تومان.
فكر كردم چرا مي گويد «پيرمردم»؟ شايد مي خواست دل عابران را به رحم بياورد. اما هرچه باشد او كاسب است. گدايي نمي كرد. از كنارش گذشتم؛ مثل مردم.
* * *
دويست، سيصد متر جلوتر مي خواستم سوار ماشين بشوم. زني از كنارم رد شد. دست بچه اش را گرفته بود. بچه هم عصاي سفيد دستش بود؛ چشمانش نمي ديد. هنوز برف و يخ ها آب نشده بود. مادر گفت: « مواظب باش ليز نخوري بيفتي زمين.» و بچه جوابش داد: «اين همه آدم زمين مي خورند؛ من هم مثل آن ها»
توي فيلمها ديدهام. يك نفر را دنبال مي كنند. ميدود و كوچه پسكوچهها را رد ميكند. يك دفعه وارد كوچهاي بنبست ميشود. اضطراب سر تا پايش را ميگيرد. اولين نگاهش به بالاست. شايد از بالاي ديوار بتواند فرار بكند.