بزرگي يا كوچكي؛ مسأله اين است.
ماشين ايستاد. راننده پياده شد تا صندوق عقب را باز كند و ساكم را بدهد. من هم پياده شدم. داشتم ساك را در ميآوردم. رانندههاي تاكسيهاي داخلشهر دورم حلقه زده بودند و مدام مقصدم را ميپرسيدند. حرفشان را گوش نميكردم. حواسم به ساك بود. يكيشان چندبار، آرام، زد به كتفم. نخواستم برگردم كه اگر برميگشتم سوالپيچم ميكرد تا راضيم كند با ماشينش بروم. برنگشتم. سرش را آورد دم گوشم. آرام گفت: گوشيت توي ماشين افتاده. برو برش دار. برگشتم. با تعجب پرسيدم: گوشي من؟ و منتظر جوابش نماندم و رفتم سراغ صندليم. راست ميگفت. گوشيم از جيبم افتاده بود روي صندلي.
بايد ماشين دربست كرايه ميكردم. ساك سنگين بود و نميتوانستم با ماشينهاي خطي بروم و چندبار ساك را سوار و پياده كنم.
سراغ رانندهها رفتم. بياختيار طرف صحبتم همان راننده بود كه گوشي را يادم انداخته بود. شايد ميخواستم تلافي كنم.
گفتم: ميخوام برم مدرسه صدوقي. خندهاي كرد و گفت: مدرسه صدوقي نداريم كه! دانشگاه صدوقيه. حالا نوبت من بود كه بخندم. صدوقي مدرسه است و دانشگاه نيست.
آدرس را گفتم. منظورمان يكي بود. او ميگفت دانشگاه و من ميگفتم مدرسه.
خلاصه چك و چانه زديم و سوار شدم. توي راه پرسيدم: چرا بهش ميگوييد دانشگاه؟ جواب داد: خيلي بزرگه. مدرسه كه اينقدر بزرگ نميشه. راست ميگفت. خيلي بزرگ بود. همين معيار او بود براي نام نهادن؛ حوزه بودن يا دانشگاه بودن.
توي فيلمها ديدهام. يك نفر را دنبال مي كنند. ميدود و كوچه پسكوچهها را رد ميكند. يك دفعه وارد كوچهاي بنبست ميشود. اضطراب سر تا پايش را ميگيرد. اولين نگاهش به بالاست. شايد از بالاي ديوار بتواند فرار بكند.