يكم فروردين – آبادان- اردوگاه ميثاق – ساعت 4 صبح
چند دقيقه از تحويل سال گذشته بود؛ تحويل سال 85 و آغاز سال 86. من بودم و سعيد احمدي. ديشباش رفته بوديم خرمشهر و چند ساعتي توي شهر راه رفتهبوديم. شب، خسته، آمدهبوديم اردوگاه ميثاق؛ اردوگاهي كه براي كاروانهاي راهيان نور است.
خوابيده بوديم و حتي براي تحويل سال هم بيدار نشده بوديم. كسي بالاي سرم آمد و پرسيد «ببخشيد اذان صبح اينجا ساعت چند است؟» بعد تحويل سال آمده بود حسينيه تا سالش را با دعا و نماز آغاز كند اما نميدانست اذان صبح ساعت چند است. عصباني بودم كه بيدارم كرده. گفتم: نيم ساعت ديگر. با تعجب نگاهم كرد اما من دوباره خوابيدم. صبح فهميدم اذان يك ساعت و نيم ديگر بوده است!
كاروان ما دو نفره بود؛ من و سعيد. قرار گذاشته بوديم صبح پياده از خرمشهر تا شلمچه برويم. بايد ساعت 6 صبح بيدار ميشديم اما آنقدر خسته بوديم كه ساعت 9 راه افتاديم.
همان روز – ميدان اللهاكبر خرمشهر – ساعت 10 صبح:
با ماشيني از آبادان تا خرمشهر آمديم. از ميدان اللهاكبر تا شلمچه 15 كيلومتر فاصله است و ما ميخواستيم نماز ظهر را در شلمچه بخوانيم!
ياعلي گفتيم وراه افتاديم. هر كداممان كولهاي داشتيم كه غذا، پتو و لباس چند روزهمان تويش بود؛ 10 كيلو بود.
هر 200 متر سربازي ايستاده بود و سلامش ميگفتيم. لباسشان پلنگي بود و روي لباسها نشانه ارتش بود.
خسته شديم. آفتاب از بالاي سرمان ميتابيد؛ آفتاب بهار خوزستان. مغازهاي بود بين راه. رفتيم نوشابهاي بخوريم. پرسيديم از خرمشهر تا اينجا چند كيلومتر است؟ پاسخمان داد 3 كيلومتر. يعني 12 كيلومتر مانده بود.
همان روز – همان جاده – پل نو:
نهر عرايض از زير اين پل ميگذرد. پلي است فلزي. كنار پل دكهاي است كه نوشته تاكسي سرويس و نامش را يادم نيست. چند پاسدار روي پل ايستاده بودند و بازرسي ميكردند. اگر ايام بازديد كاروانها از جنوب نبود، نمي توانستيم از آنجا رد بشويم. منطقه مرزي است و جاده به مرز شلمچه ميرسد.
پاسداري گفت تا عصر هم به شلمچه نميرسيد. سعيد گفت همين جا سوار ماشين شويم و تا شلمچه برويم. پاسدار حرف سعيد را تاييد كرد و گفتمان همين جا منتظر باشيد اگر ماشيني رد شد شما را برساند. منتظر مانديم. چند دقيقه بعد پژو405اي آمد. رنگاش بژ بود و معلوم بود تازه تحويل گرفتهاندش؛ هنوز نايلونها و پلاستيكها روي درها بود.
سوارانش سه عرب بودند؛ خوشتيپ و خوشبرخورد. با هم عربي صحبت ميكردند. سعيد سر صحبت را باز كرد و پرسيد شلمچه ميروند؟ يكيشان جواب داد: نه، يكي از اقواممان از عراق ميآيد و ميرويم مرز بياوريماش. ولي شما را تا شلمچه ميرسانيم.
همان روز - شلمچه - اذان ميگفتند:
تازه رسيده بوديم شلمچه و صداي اذان ميآمد. شلوغ بود و پر بود از اتوبوس و ماشينهاي سواري. ظاهر شلمچه نسبت به سالهاي پيش عوض شده بود. چند خاكريز جديد درست كرده بودند. قشنگ نشده بود.
همان روز – شلمچه – وقت نماز جماعت ظهر:
ششمين بار بود آنجا نماز ميخواندم.