5:05 بامداد
بايد از خواب بيدار شوم. فرصتی برای تحليل خوابم ندارم. نهايتا شايد خوابم را حفظ کنم و توی مترو به آن فکر کنم.
5:26 بامداد
بايد کيفم را به کول بيندازم و بزنم بيرون. به ازای هر دقيقه تاخير در اين بخش، بايد پانصد متر را به جای راه رفتن، بدوم.
5:38 بامداد
سوز سرما میزند به صورتم. تنها چراغ روشن راسته مغازههای کنار خيابان، چراغ سبز کلهپاچهای است. هنوز اذان صبح را نگفتهاند؛ پس تعداد تاکسیها بسيار کم است. از دور انگار سواريای ميآيد.
5:45 بامداد
دم مترو از ماشين میپرم پايين. آخرين باری که در اين خط با راننده دعوا کردهام ... يادم نمیآيد! پس خط بیدردسری است.
5:47 بامداد
بهسرعت، پلههای مترو را دوتايکی میپرم تا متروی تندرو (همان اکسپرس سابق) را از دست ندهم.
5:48 بامداد
دقيقا جلوی درب مفروض مترو میايستم. کمی اگر آنسوتر بايستم، تضميني نيست که بتوانم سوار شوم. مهمترين عضو فعال در اين زمان، آرنج است. ترجيحا بالاتر از کليه و پايينتر از کتف نفر جلويي بايد گذاشت. اينجوری مجربتر است. ضمنا وقتی داخل مترو ميشوم (تا همينجا تشويق ندارد؟ بزن کف قشنگه رو!) بايد گوشهای را اشغال کنم و به گشادترين شکل ممکن بايستم. شوخی نيست؛ يک وجب جای کمتر درد شديد ماهيچههای پا را به همراه میآورد.
چيزی حدود 6:15 بامداد
توی ايستگاه صادقيه پياده میشويم. تعجب نکنيد. به اين سادگی نيست. همان عمليات آرنج در اينجا هم اجرا میشود.
6:16 بامداد
میايستم در جايي که درب اول واگن يکي مانده به آخر، آنجا توقف میکند. چون نزديکترين درب به راهروی خروج در ايستگاه توپخانه است. اگر صندلی گير نيامد، که غالبا نمیآيد، کنار ديوارهها بهترين جاست. کافی است تکهای روزنامه بيندازم و بنشينم. اشتباه نکنيد. اگر روزنامه نيندازم و روی پايم بنشينم، به هنگام پياده شدن، از زانو تا مچ پايم خواب ميرود و سوزنسوزن ميشود.
6:32 بامداد
در ايستگاه توپخانه از مترو بيرون میپرم و سوار پلهبرقی میشوم. يکی از پرتنشترين لحظات سفر، اين موقع است. چون ممکن است کارت الکترونيکي را روبهروی چشم گيت خروج بگذارم اما نشناسدش. بنابراين تخفيف مترو از کفم میرود. چند گاه اخير اين اتفاق بسيار زياد شده است. واقعا فکر میکنم مغرضانه است!
6:48 بامداد
میرسم مروی. وضو را خانه گرفتهام و بلافاصله میايستم به دوگانه صبح. تا قبل از شروع کلاس (7 صبح و برای ما 7:05) کمی وقت دارم و میتوانم چرتکی بزنم. اما اگر وضو را خانه نمیگرفتم، با اولين مشت آب به صورتم خواب از سرم میپريد و لذت خواب ده دقيقهای از دستم میرفت.
7:05 بامداد
استاد نشسته و ما هم نشستهايم. خوابم میآيد. سرم را میاندازم پايين و چشمهام را میبندم. هر از گاهی عمليات ايذايي انجام داده و سرم را به نشانه تاييد تکان میدهم. دوستانم گاهی دستم انداختهاند که حرفهايي را تاييد میکنی که خلاف بديهه هستند. از شما چه پنهان، سر کلاس خواب هم میبينم. مثلا آخرين بار، نارنگی خوش آب و رنگی را روی کتابم ديدم.
پ.ن1: تمام ماجرا واقعی بود. اين سنت هرروزه من است. بگذاريد کنار اين، روزهايي که دانشگاه هم بايد بروم. رسم آن روزها، موتورسواری است. داستانی دارد برای خودش.
پ.ن2: ممکن است بگوييد چه میفهمی از کلاسی که همهاش را خوابی؟ بهطور کلی مذموم است اما من اين درسها را خودم قبلا خواندهام.