کشف قدىمی ترىن بقاىای انسان در نزدىکی اىستگاه مترو اتمسفر

از تهران به سمت کرج اگر سوار مترو شديد، حتما روی صندلی‌های رديف سمت چپ بنشينيد؛ طوری که کرانه چپ را از پنجره ببينيد. چندصد متر مانده به ايستگاه اتمسفر، از پنجره چشم بدوزيد به بيرون و بيابان را سير کنيد. بله... درست فهميديد. توی بيابانی که علف به زور سبز می‌شود، دو تا قايق کنار هم افتاده‌اند. از کدام قايق‌ها؟ از همان‌هايي که هم با پارو جلو می‌رانندش و هم گاهی موتور به پشت‌ش می‌بندند و می‌اندازندش به جان موج‌ها (البته با قايق‌های برادران که عاشورا می‌نامندشان فرق دارد). الغرض ... ام‌روز اين قايق‌ها چشم‌م را گرفت و کمی کندوکاو کردم. فکر نمی‌کنم در اين حوالی جوی آبی هم رد شده باشد. نظر شما چيست؟ بعله... باز هم درست حدس زديد...
چند ميليون سال پيش در اين حوالی دريايي بوده «کاسپين»‌نام که درياچه خزر ام‌روز از بقايای آن است. اين قايق احتمالا در همان زمان ساخته شده و در همان زمان نيز در اثر تبخير آب دريا، به گل نشسته است و دست تقدير تا به ام‌روز نگه‌ش داشته تا نشان دهد قديمی‌ترين دست‌ساخته بشر در نزديکی ايستگاه اتمسفر آرميده است. آی دوستان ميراث فرهنگی! کمی دقيق‌تر نگاه کنيد! چفيه‌ای، پلاکی چيزی می‌بينيد؟

برنامه صبحگاهی: متروسواری با اعمال شاقه

 

5:05 بامداد
بايد از خواب بيدار شوم. فرصتی برای تحليل خواب‌م ندارم. نهايتا شايد خواب‌م را حفظ کنم و توی مترو به آن فکر کنم.
 
5:26 بامداد
بايد کيف‌م را به کول بيندازم و بزنم بيرون. به ازای هر دقيقه تاخير در اين بخش، بايد پانصد متر را به جای راه رفتن، بدوم.
 
5:38 بامداد
سوز سرما می‌زند به صورت‌م. تنها چراغ روشن راسته مغازه‌های کنار خيابان، چراغ سبز کله‌پاچه‌ای است. هنوز اذان صبح را نگفته‌اند؛ پس تعداد تاکسی‌ها بسيار کم است. از دور انگار سواري‌ای مي‌آيد.
 
5:45 بامداد
دم مترو از ماشين می‌پرم پايين. آخرين باری که در اين خط با راننده دعوا کرده‌ام ... يادم نمی‌آيد! پس خط بی‌دردسری است.
 
5:47 بامداد
به‌سرعت، پله‌های مترو را دوتايکی می‌پرم تا متروی تندرو (همان اکسپرس سابق) را از دست ندهم.
 
5:48 بامداد
دقيقا جلوی درب مفروض مترو می‌ايستم. کمی اگر آن‌سوتر بايستم، تضميني نيست که بتوانم سوار شوم. مهم‌ترين عضو فعال در اين زمان، آرنج است. ترجيحا بالاتر از کليه و پايين‌تر از کتف نفر جلويي بايد گذاشت. اين‌جوری مجرب‌تر است. ضمنا وقتی داخل مترو مي‌شوم (تا همين‌جا تشويق ندارد؟ بزن کف قشنگه رو!) بايد گوشه‌ای را اشغال کنم و به گشادترين شکل ممکن بايستم. شوخی نيست؛ يک وجب جای کم‌تر درد شديد ماهيچه‌های پا را به همراه می‌آورد.
 
چيزی حدود 6:15 بامداد
توی ايستگاه صادقيه پياده می‌شويم. تعجب نکنيد. به اين سادگی نيست. همان عمليات آرنج در اينجا هم اجرا می‌شود.
 
6:16 بامداد
می‌ايستم در جايي که درب اول واگن يکي مانده به آخر، آن‌جا توقف می‌کند. چون نزديک‌ترين درب به راه‌روی خروج در ايستگاه توپ‌خانه است. اگر صندلی گير نيامد، که غالبا نمی‌آيد، کنار ديواره‌ها به‌ترين جاست. کافی است تکه‌ای روزنامه بيندازم و بنشينم. اشتباه نکنيد. اگر روزنامه نيندازم و روی پايم بنشينم، به هنگام پياده شدن، از زانو تا مچ پايم خواب مي‌رود و سوزن‌سوزن مي‌شود.
 
6:32 بامداد
در ايستگاه توپ‌خانه از مترو بيرون می‌پرم و سوار پله‌برقی می‌شوم. يکی از پرتنش‌ترين لحظات سفر، اين موقع است. چون ممکن است کارت الکترونيکي را روبه‌روی چشم گيت خروج بگذارم اما نشناسدش. بنابراين تخفيف مترو از کف‌م می‌رود. چند گاه اخير اين اتفاق بسيار زياد شده است. واقعا فکر می‌کنم مغرضانه است!
 
6:48 بامداد
می‌رسم مروی. وضو را خانه گرفته‌ام و بلافاصله می‌ايستم به دوگانه صبح. تا قبل از شروع کلاس (7 صبح و برای ما 7:05) کمی وقت دارم و می‌توانم چرتکی بزنم. اما اگر وضو را خانه نمی‌گرفتم، با اولين مشت آب به صورت‌م خواب از سرم می‌پريد و لذت خواب ده دقيقه‌ای از دست‌م می‌رفت.
 
7:05 بامداد
استاد نشسته و ما هم نشسته‌ايم. خواب‌م می‌آيد. سرم را می‌اندازم پايين و چشم‌هام را می‌بندم. هر از گاهی عمليات ايذايي انجام داده و سرم را به نشانه تاييد تکان می‌دهم. دوستان‌م گاهی دست‌م انداخته‌اند که حرف‌هايي را تاييد می‌کنی که خلاف بديهه هستند. از شما چه پنهان، سر کلاس خواب هم می‌بينم. مثلا آخرين بار، نارنگی‌ خوش آب و رنگی را روی کتاب‌م ديدم.
 
پ.ن1: تمام ماجرا واقعی بود. اين سنت هرروزه من است. بگذاريد کنار اين، روزهايي که دانشگاه هم بايد بروم. رسم آن روز‌ها، موتورسواری است. داستانی دارد برای خودش.
پ.ن2: ممکن است بگوييد چه می‌فهمی از کلاسی که همه‌اش را خوابی؟ به‌طور کلی مذموم است اما من اين درس‌ها را خودم قبلا خوانده‌ام.

ىک روز لعنتی

ديروز دوستی دعوت‌م کرده بود به جلسه‌ای که قرار بود به منطقيدن بيانجامد و استادش پيرمردی بود فلسفه‌خوانده. همان ابتدا، يک ساعت چونان سرو رشيد، قامت به باد داديم و از سرما لرزيديم. چرا؟ معلوم است؛ کليدي براي باز کردن درهای بسته نبود.
از بخت ما در اين جلسه صحبتی از فلسفه و منطق نشد؛ بل صحبت از فعاليت فرهنگی شد و من هم چون ميمهانی ناخوانده فقط به صحبت‌هاشان گوش مي‌کردم و هرازگاهی سری تکان می‌دادم. در نهايت قرار شد يک سررسيد چاپ کنند؛ اواخر ماه صفر مراسم بگيرند؛ کلاس جامعه‌شناسی و رياضی برگزار کنند؛ کارگروه هنری داشته باشند؛ از يکی از اسطوره‌های محلی‌شان که جاجيم‌باف بوده نیز ياد کردند. پيشنهاد هم دادند که اقتصاددانی دعوت کنند تا بحث هدف‌مند شدن يارانه‌ها را برای‌شان توضيح دهد. وعده بعدی‌شان هم شد، سفر علمی به موزه جانورشناسی. وقتی کمی آرام شدند ـ درحقيقت زمان پذيرايي رسيد ـ دوست‌م از من نظر خواست. آرام در گوش‌ش گفت‌م که اين‌کارها فقط پرکاری است و اصلا تشکيلاتی (شما بخوانيد «هدف‌مند») نيست. رفيق‌م نه گذاشت و نه برداشت و بلند گفت که آقای فلانی نظراتی دارند و به ناگاه جمع ساکت شد. توی دل‌م به خودم فحش می‌دادم که چرا حرف زده‌ام تا حالا مجبور شوم ادامه‌اش دهم و جلوی آمال و آرزوهای اين جمع بايستم. دل به دريا زدم و چيزهايي گفتم. بين حرف‌هام چندين بار ناخودآگاه کلمه «تشکيلات» را به کار بردم. بعد از تمام شدن حرف‌هام، بازخوردها مختلف بود. بعضی موافق بودند و بعضی فکر می‌کردند منظورم از تشکيلات، ايجاد سازمان است و قياس می‌گرفتند با حزب و فرقه. خون، خون‌م را می‌خورد از اين که مجبور شده‌ام حرف بزنم و حالا هم حرف‌م را اشتباه فهميده‌اند. چند دقيقه‌ای سعی کردم منظورم را برسانم. اما شهر، شهر کوران بود. ناچار لبخندي تلخ زدم و سر تکان دادم. توی دل‌م گفتم: منطق‌خواند‌ن‌تان را بروم يا اولوالالباب! 

ىک تفاوت کوچولو, ىک دنىا تغىىر (و شاىد ىک آخرت)

درگير ترجمه‌ مقاله‌اي از کريپکي هستم. اسم‌ش را گذاشته‌ام «طرح کلی نظريه صدق». نخست پارادوکس دروغ‌گو را مطرح مي‌کند؛ همان که يکي از اهالي کرت مي‌گويد «کرتي‌ها دروغ‌گو هستند.» و نهايتا به اين نتيجه مي‌رسد که بهتر است سه‌ارزشي باشيم تا دوارزشي.
شايد بپرسم حل اين پارادوکس چه اهميتي دارد؟ اين سوال به‌جاست تا وقتي تبعات آن را ندانم. پيچيدگی اين مسئله آن‌قدر بود که برخي آدم‌ها از نظريه مطابقت در بحث صدق، دست برداشتند. نتيجه آن مي‌شود که مي‌روند سراغ نظريه‌های ديگر صدق؛ مثلا سازگاری. در اين نظريه‌ها گزاره‌هاي اخلاقي به شکلي ديگر تعريف مي‌شوند و اهميت آن‌ها به گونه‌اي ديگر مطرح می‌شود. يکي از نتايج ملموس اين نوع تغيير در نظريه صدق را سعي مي‌کنم در پست‌های بعدي نشان دهم. اما همين‌جا اشاره‌اي مي‌کنم؛ مسئله دوربين مخفی براي تفريح؛ مي‌توانيد به آن فکر کنيد؟