کلاغ

نترس كلاغ!

زمانه پر شده است

ز كره‌عقاب‌ها و جوجه‌الاغ‌

تو هم شايد

در اين سوداي شب‌گاهان

كبوتر باشي اندر باغ.

 

نردبام

قتل در سكوت

در پشت چارراه

«قاضي چراغ»

      به بلندا نشسته بود

 

با رنگ سرخ،

حكمي به قتل داد

 

محكوم

با تازيانه‌هاي جلاد مرد

                 ... و بعد

قاضي، به رنگ سبز خنده كرد

 

منشي چنين نگاشت

دستور جلسه را:

«مقتول –عمر من_

 تنها و بي‌دفاع

                مرد.»

[نردبام]

آينه


شب‌هاي آينه‌بودن گذشته است

وآن آينه،

   دگر از خود گسسته است

شب‌هاي شعر و رجز، طبل و مويه‌ها

شب‌هاي بارش نم بر دوگونه‌ها

            حالا گذشته و اين دل نشسته است.

 

برخيز دل!‌ كه اگر ابر و بار نيست

و آيينه هم

           به سر از دست ما گريخت،

غم نيست‌مان!‌ كه مگر جاي ماتم است؟

                          وقتي به لطف سرآيينه‌دارمان

فرصت براي تباكي فراهم است.

چراغ چارراه

 

ماجراي اين‌ چراغ‌هاي چارراه

خنده‌‌آور است.

كارشان هدايت است

      روز و شب ولي نشسته‌اند

تازه،

     آن زمان كه سبز مي‌شوند،

بي‌سبب بهاري‌اند

چون كه جوي و آبراهه‌اي

زير پايشان كشيده نيست

کلاهبرداری دلبرانه

هر شب خيال دل‌برم دست آورد خارد سرم

تا برد آخر عاقبت دستار من دستار من

 

آنك‌م برآورد  از عدم هرلحظه در گفت آردم

تا  هم‌‌چو در كرد از كرم گفتار من گفتار من

(ديوان كبير-1809)

هميشه سبز

كوچه را خزان گرفت

فرش سرخ و زردي از جنازه‌هاي برگ

                    بر زمين نشست.

گوشه‌‌اي هنوز

          پيربرگ‌ها، فرونشسته از درخت،

               گرد هم نفس زنان

                    ناله مي‌كنند

                    نعره مي‌زنند

                    شيهه مي‌كشند

 تا جوانه‌هاي برگ سال بعد را

              عبرتي دهند

باد زوزه مي‌كشد

تا كفن كند صداي برگ‌هاي زنده را

 

بين برگ نو و كهنه‌برگ‌هاي سال قبل

     لايه‌هاي سرد و بي‌مرام برف

               پرده مي‌كشند

 

رسم بي‌خزان شدن

در رسيدن پيام برگ‌هاي كهنه است

*     *      *

كوچه  را خزان گرفت

و آن «هميشه سبز»

طعنه مي‌زند به برف و باد و هرچه از خزان خبر بياورد.

يك تكه‌نان

(این  سومین پست  امروز است)

تكه‌اي نان ديديم

حمله برديم

           شكم سير كنيم

روبهي آمد و نان را دزديد

گفت: نان مال من است

 

بين‌مان دعوا  شد

ما كلاه خودمان را به قضاوت خوانديم

-و ندانسته جهنم برديم-

بعد، روباه زرنگ

          دم خود شاهد كرد.

 

دم معروف حقيقت را گفت

           مال ما بود آن نان

قاضي  اما طرف روبه شد

           رأي بر روبه داد

 

*      *       *

گشنه مانديم

و كلاه

رفت و قاضي  شد و ديگر به سر  ما نرسيد

 

*      *     *

نه به كف نان، نه كلاهي بر سر

ققنوس برگها

فردا آخرین امتحانمان است. اگر با امتحان ورودی حساب کنم می شود ۱۳تا امتحان. این بار هم فقط می توانم شعر بگذارم. وقت نداشتم مطلب بنویسم.

 

ققنوس برگ ها

من سوالی دارم:

برگ خشکیده چطور

      به گلی خفته به خاک

               زندگی می بخشد؟

معرفت نیست بخوانیمش «کود»

بهتر آن است بگوییم «مسیح»

یا که تشبیه به افسانه کنیم:

برگ خشکیده همان ققنوس است.

شمشیر باستانی

تلفن‌مان قطع شده است. امتحانات‌ام نيز شروع شده. آب و غذا را جيره‌بندي كرده اند!!!

الان از رانت دولتي استفاده مي كنم و توانسته‌ام چند دقيقه بيايم اينترنت! خودماني مي‌گويم:‌خيلي سرعت‌اش بالاست!

 

*      *       *

چندروز پيش شعري از سيد حسن حسيني خواندم. خيلي خوشمان آمد!‌ شبيه شعر كلاشينكف خودم است. ارزش چندبار خواندن را دارد.

 

شمشير باستاني

 

در جايگاه تنگ فراموشي

در خواب  سردِ زنگ

                    فرو بودم

دستي مرا كشيد

با خون خصم

                    دستي مرا جلا داد

من

                    شمشير باستاني شرقم

اصحاب آفتاب

بر قبضه قديمي من كندند:

«ياران مصطفي (ص)

شمشير زرنگار

                    حمايل نمي كنند...»

من

                    شمشير باستاني شرقم:

پرورده‌ي مصاف

بيزار از غلاف!

کلاش

کلاش یعنی کلاشینکف

به تعبیری کلاغ کیش کن!

و در سرتاسر دنیا

نمادی از ترور یا قتل هایی رمزآلوده

ولی جوری دگر هم می توان آن را تصور کرد:

سلاحی سازمانی (یا یگانه!) در سپاه

سپاهی بهر پاس از انقلابی با نگاه فتح دنیا

                                     (پاس: منظورم نگهبانی ست!)

خودم تنها شبی پست نظامی داده ام با یک کلاش

نمی دانم ولی انگار سوزن هم نداشت.

از آن موقع و شاید تا ظهور مکتبی دیگر

کلاشینکف برای من نماد آرمانخواهی ست.

شايد براي دل

 

هر روز نه اما گاهي اوقات

                  «يا ليتنا»ي دلم را شنيده‌ام

جايي براي ترجي نمانده است

                  تنها تمني است

«يا ليتنا» گفتن من بي‌«معك» شده است

انشاي كوچك من بي‌خبر  شده است

مهمل شده است و مبهم و بي‌سود و بي‌زيان.

 

 

 

 

 

 

 

سبز و سرخ

 

چند روزيست كه من منتظرم

يا در خانه ما باز شود

كسي از راه رسد

و به شوقانه هر گام صبورش، غنچه

بجهد از تن خشكيده گلهاي حياط

يا كه من دل بكنم، راه خيابان گيرم

*     *     *

كوچه اي آن سوتر

يك نفر عزم خيابان دارد

همه تابوت به دوشند، كسي مي پرسد:

«نام اين مرد چه بود؟»

پاسخي مي آيد:

«او صنوبر و فراتر از سرو

و كبوتر كه به مهماني شيران رفته ست.»

 

امانت ( شعر علي صفايي)

آن روز عصر

از دل هر سنگ سخت جان ، خون عبيط ، به راه افتاد

 

وقتي كه خورشيد آسمان ، از روي نعش هاي مقدس ، عبور كرد

ناچار دامن زردش به خون نشست

 

آن روز عصر

پرده آبي آسمان ، با خون دامن خورشيد ، سرخ شد

و افق ،

اين مرد پايدار...

با رخت سرخ ، در خيمه سياه شب افتاد

 

آن شب

وقتي نسيم مرگ ، از نينوا گذشت

از نعش هاي به تاول نشسته ، در زير آفتاب ، هنوز خون مس چكيد

و پروانه اي عطر

از روي دست هاي نسيم ، مي گريختند

 

آن شب

وقتي كه ماه  از وسط آسمان گذشت ، لرزيد

لرزيد و در كنار افق افتاد

و افق

اين مرد پايدار

با يك نگاه به دست آورد

پشت زمين ، در زير بار امانت خميده است

 

علی صفایی (عین-صاد)

عزای عرش

امشب انگار كسي از پس معراج مرا مي خواند

و دهل مي زند و اين دل من بهر شفا مي خواند

 

دل هر كس كه بدين صوت و صلا پاسخي اندر خور داد

هر سحرگاه سلامي به بر باد صبا مي خواند

 

در همان صحن كه در عرش خدا بهر عزا مشكين است

ملكي اشك فشانده همگان را به عزا مي خواند

 

بر بلنداي زمان منبري از نور برآورده، برآن

روضه هاي ترك قلب و پر مرغ خدا مي خواند

 

شانه يك نفر از اشك بلرزيد و پيامي آمد

داستان دهمين روز و غروبش به تمامي خواند