وقتی تلویزیون گیرنده نیست

وقتي يك پديده از يك تمدن ديگر وارد تمدن ما مي‌شود دو حالت دارد: يا در فرهنگ ما قابل هضم است يا نيست. يك معيار خوب براي اين قابليت هضم؛ اگر بتوانيم براي‌ش اسمي مناسب بيابيم پس با فرهنگ ما هماهنگ است، در غير اين صورت، هماهنگ نيست.

خب، حالا مثالي مي‌زنم. تلويزيون وقتي وارد ايران شد چيز غريبي بود. آن قدر كه آن را "جعبه جادو" مي‌گفتند. پس نتوانستيم نام مناسبي براي‌ش بيابيم. اما در همان فرهنگ غرب به راحتي قابل قبول بود.

سوال اصلي اين است: چه گونه آن‌ها زمينه فرهنگي تلويزيون را داشتند ولي ما نداشتيم؟ اين سوال را يكي از دوستان‌م پرسيد. همان‌جا اين جواب به ذهن‌م رسيد:

قبل از رنسانس هنر داراي معنايي ماورانگر بود و هر اثر يك بعد مفهومي داشت. همين بعد، هنرمندان را مجبور مي‌كرد آثاري به وجود بياورند كه دقيقا عين واقع نباشد بلكه كمي تفاوت داشته باشد و اين تفاوت هم ناشي از معناي آن باشد. به عنوان مثال در نقاشي‌هاي مينياتوري پرسپكتيو اصلا رعايت نمي‌شد. زيرا هنرمند در بند آن نبود كه دقيقا عين واقع را ايجاد كند.

اما پس از رنسانس وضع تغيير كرد. هنرمندان ميل داشتند كه بهشت را روي زمين ايجاد كنند. پس ديگر معنايي در ماورا موضوعيتي نداشت. پس در نقاشي‌ها اشيا را آن‌گونه كه هستند مي‌كشيدند؛ دقيقا عين واقع. حتي آلات زن و مرد را نيز مي‌كشيدند. چون آنها در عالم واقع بودند پس در نقاشي‌ها هم نشان داده مي‌شدند.

اين ميل به رئاليسم در نقاشي كم‌كم اين فكر را ايجاد كرد كه چه طور است دستگاهي بسازيم تا صحنه‌ها را دقيقا ثبت كند. بنابراين دوربين عكاسي ايجاد شد.

وقتي عكس بين مردم جا افتاد كم‌كم آرزو داشتند كاري كنند تا تصاوير متحرك شوند. پس عكس‌ها را با سرعت حركت دادند و صنعت سينما راه افتاد. جزء معنايي Cine جايي استفاده مي‌شود كه عكس‌ها به سرعت حركت كنند.

وقتي مردم به سينما عادت كردند ديگر سينماي خانگي براي‌شان عجيب نبود. تلويزيون در فرهنگ آنها رشد كرد و به راحتي در فرهنگ‌شان هضم شد.Tele+vision  هم يعني وسيله‌اي كه ديدن چيزي در جايي ديگر را امكان‌پذير مي‌سازد.

حالا بياييم به ايران در زماني كه تازه تلويزيون وارد شده بود. هنوز نقاشي تماما شبيه واقع كاملا جا نيفتاده بود. پس عكاسي هم هنوز خيلي رايج نبود. تلويزيون هم وقتي آمد عجيب بود كه وسيله‌اي چيزي در دوردست‌ها را نشان مي‌دهد. زيرا اين مردم از كار آن كاملا خبر نداشتند. پس اسم‌ش را گذاشتند جعبه جادو. يعني جعبه‌اي كه داراي رمز و راز است.

خب، مگر جايي داشته‌ايم كه پديده‌اي بيايد و ما اسم مناسب براي‌ش انتخاب كنيم؟ بله،‌ وقتي روزنامه وارد ايران شد براي نام نهادن، مشكلي نداشتيم. زيرا با آثار مكتوب كاملا آشنا بوديم و هر چيزي را كه نوشته شده بود پسوند "نامه" به آن اضافه مي‌كرديم. مثل غم‌نامه، زندگي‌نامه و ...

 

نردبام

 

نگاه و نگه را نگر

توي ماشين نشسته‌ام. ناگهان تصميم مي‌‌گيرم راننده ماشين را متوقف كند. چه مي‌گويم؟ "وايستا"، "بزن كنار"  و "نگر‌‌دار". چرا من "نگه‌دار" را مي‌گويم "نگردار"؟ در يك بررسي شتابزده دو دليل براي‌اش خواهم داشت:

الف: تلفظ  نگردار راحت‌تر است از نگهدار. چون در دومي سكته پيش مي‌آيد.

ب: "نگه" در فارسي دو معني دارد. يكي مانند نگه‌باني و نگه‌داري است و ديگري به معني "نگاه" و "ديدن". معناي دومي حروف اصلي ديگري هم دارد: «ن، گ، ر» و از آن كلماتي مثل "نگرش" و "نگران" مشتق شده است.  منِ فارسي زبان "نگر" را مترادف "نگه" به معناي نگاه مي‌دانم. "نگه" را هم مشترك بين "نگاه" و "ايستانيدن" مي‌بينم. پس نگه به معني ايستانيدن را هم  با "نگر"نشان مي‌دهم. آن‌وقت مي‌شود: نگردار    

نيروي حراست زبان همين نزديكي‌ها مي‌پلكد.

استادي داشتيم زبان‌شناسي خوانده بود و زبان درس مي‌داد. داستاني تعريف مي‌كرد كه رفته بود تعميرگاه تا ديسك ماشين‌‌ش را تعمير كند.  طرف گفته بود: "ديكس"ت بايد عوض شه. استاد ما عمدا جواب مي‌دهد:  "ديسك"ش بايد عوض بشه؟  و  او لجوجانه مي‌‌گويد: آره، "ديكس"ش.

استاد ما شنيده بود چند متر آن‌طرف‌تر، تعميركار به شاگردش مي‌گفت: طرف  بي‌‌سواته! به ديكس مي‌گه ديسك!

جناب استاد اين داستان را مثال مي‌‌آورد تا بگويد زبان تغيير مي‌كند و گاهي غلط مصطلح تبديل به صحيح مي‌شود. مثل "كتف" كه در اصل "كفت" مي‌گفتندش. توي زمانه ما كم نيستند آدم‌هايي كه به بهانه پاسداري از زبان حاضرند كلمه‌هايي گمنام از پشتو و دري را استفاده كنند ولي واژه‌هاي عربي و انگليسي نگويند. چون  مي‌گويند آن  غلط است.

حالا با اين حرف‌ استاد، واقعا  چه نيازي به پاسباني از زبان هست؟ هر واژه‌‌اي كه وارد مي‌شود غلطي است كه به مرور مصطلح مي‌شود و آخر صحيح. خودم جواب‌م را اين‌طور مي‌دهم: پاسباني از زبان، روح زبان را حفظ مي‌كند. حالا اين يعني چي؟

دخمه

 

فردوسي ماجراي رستم و سهراب را با دفن‌كردن سهراب تمام مي‌كند و در بيت  1047 مي‌گويد:

«يكي دخمه كردش ز سم ستور     جهاني ز زاري همي كرد كور»

دخمه يعني گور و قبر. كلمه‌اي است پهلوي و ريشه‌اش «دز» به معني سوزاندن است. اقوام باستاني ايران ريشه انسان را خورشيد مي‌دانستند. پس او را مي‌سوزاندند تا مثل مظهر خودش نور و گرما بدهد. همين نگاه به خورشيد آن‌‌‌ها  را  مجبور مي‌كرد صورت زنان را در قبر به سمت مشرق و صورت مردان را به سمت غرب بگذارند. چون زنان عنصر زايش هستند و شرق هم مظهر زايش خورشيد.

مي‌توانم نتيجه بگيرم كه كلمه‌هاي هر قوم نشان‌دهنده انديشه آن‌هاست.

 

واقعا مگس چه مي‌سرايد؟

 

من صداي مگس‌ را چه مي‌شنوم؟ معلوم است "وز وز". اما عرب‌ها آن را "خازباز" مي‌شنوند. يعني دو صدايي كه من «و» مي شنوم، براي عرب «خ» و «ب» است.  مثالي ديگر: من براي حيوان درنده‌اي به نام شير چند تا لفظ دارم؟ يكي و آن هم "شير" است.  عرب اما اسد و غضنفر و ... دارد. پس وقتي عرب شيري را مي‌بيند بايد توجه بيشتري كند تا لفظ درست را به كار ببرد؛ توجه كند كه او اسد است يا غضنفر. در اينجا زبان باعث مي‌شود كه عرب با جزئيات بيشتري به اطراف‌اش نگاه  كند.

البته زبان‌شناسان معتقدند هيچ زباني  نسبت به زبان‌هاي ديگر برتري ندارد. چون در هر زباني مي‌شود منظور خود را رساند. اما تفاوت‌ها در قابليت است. زبان عربي براي بيان جزئيات خوب است. زبان آلماني براي بيان مفاهيم فلسفي، زبان انگليسي براي نوزايي كلمات و هم‌گامي با مدرنيته و ... . 

از نزار القطري پرسيدند شعر فارسي قشنگ‌تر است يا عربي؟ گفت فارسي ملايم‌تر است و براي بيان‌هاي عاشقانه بهتر است از عربي كه  الفاظش خشن است.  شايد اين هم ويژگي زبان فارسي باشد.

فیلم را چه کار  کنیم؟

بالای مغازه نوشته «فیلم برداری از مجالس پذیرفته می شود». یکی هم می گوید «باید  از این  صحنه فیلم  بگیریم».

فعلی که هراه فیلم می آید چیست؟ گرفتن یا برداشتن؟ همین سوال در کلمه «عکس» هم هست.  عکس برداری درست است یا عکس  گرفتن؟ صادق هدایت در متنی می  نویسد: فلان جا و رفتیم و عکس برداشتیم. پس عکس برداشتن هم استفاده شده است. سوال دیگر ایت است: اگر  عکس برداشتن درست باشد چرا ما می گوییم عکس برداری و نمی گوییم عکس برداشتن. چه تفاوتی بین مصدر «برداشتن» و مصدر «برداری» هست؟