گرسنه بودم و شام نخورده. مهمان‌اش بودم. فراموش‌ام كرده و براي‌ام شام نگرفته بود. آمد و گفت: بيا برويم مستنددفاع‌مقدس ببينيم. گفتم: حوصله ندارم. مي‌خواهي برو ببين. نرفت. ماند تا از مهمان‌اش پذيرايي كند!

*      *      *
گفتم‌اش: شازده! فلاني را مي‌شناسي؟ همو كه شيميايي است. گفت: نه. توي اين شهر هزار تا شيميايي هست و هزارتا آدم كه اسم‌اش فلاني است. جواب دادم: اما هرجاي شهرتان اسم‌اش را بگويي مي‌شناسندش. پاسخي نداشت. خواستم موضوع بحث را عوض كنم. پرسيدم: راستي! چند قسمت از مستنددفاع‌‌مقدس را ديده‌اي؟ گفت: همه را. خيلي‌جالب است. و پيشنهاد كرد من هم حتما ببينم.