دانههاي نان به زير دست و پا
پنجاه ساله است انگار. همسن مادربزرگم است. نشسته كنار پيادهرو. چادرمشكي به سر كرده. پيش روش دو تا كارتون كوچك هست. توي يكي خودكار آبي و در ديگري خودكار قرمز پر شده. نميدانم صبح تا شب كسي خريد ميكند ازش يا نه. صداش را هم بلند نميكد. هركس كارتونها را ديد و خودكار لازم داشت ميخرد. وگرنه، نه. فكر ميكنم كه شب چه غذايي جلوي بچههاش ميگذارد.
* * *
دارم ميروم خانه. از كنار ساختمان نيمساختهاي رد ميشوم. كارگري روي ماسهها نشسته. چيزي ميپرسد ازم. نميشنوم. دوباره تكرار ميكند: "ساعت چنده؟" و جوابش ميدهم: "يك ربع به چهار." چهره در هم ميكشد و ميپرسد: "يك ربع به چهار؟" با سر تاييد ميكنم. به اكراه بلند ميشود تا كار كند تا غروب شود.
فكر ميكنم كه بچه چقدر خوشحال ميشود وقتي بابا حقوقش را ميگيرد.
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و هشتم مهر ۱۳۸۷ ساعت توسط حامد
|
توي فيلمها ديدهام. يك نفر را دنبال مي كنند. ميدود و كوچه پسكوچهها را رد ميكند. يك دفعه وارد كوچهاي بنبست ميشود. اضطراب سر تا پايش را ميگيرد. اولين نگاهش به بالاست. شايد از بالاي ديوار بتواند فرار بكند.