پنجاه ساله است انگار. هم‌سن مادربزرگ‌م است. نشسته كنار پياده‌رو. چادرمشكي به سر كرده. پيش روش دو تا كارتون كوچك هست. توي يكي خودكار آبي و در ديگري  خودكار قرمز پر شده. نمي‌دانم صبح تا شب كسي خريد مي‌كند ازش يا نه. صداش را هم بلند نمي‌كد. هركس كارتون‌ها را ديد و خودكار لازم داشت مي‌خرد. وگرنه، نه. فكر  مي‌كنم كه شب چه غذايي جلوي بچه‌‌هاش مي‌گذارد.

*    *   *

دارم مي‌روم خانه. از كنار ساختمان نيم‌‌ساخته‌‌اي رد مي‌شوم. كارگري روي ماسه‌‌ها  نشسته. چيزي مي‌پرسد ازم. نمي‌شنوم. دوباره تكرار مي‌كند: "ساعت  چنده؟" و  جواب‌ش مي‌دهم: "يك ربع به چهار." چهره در هم مي‌‌كشد و مي‌پرسد: "يك ربع به چهار؟" با سر تاييد مي‌كنم. به اكراه بلند مي‌شود تا كار كند تا غروب شود.   

فكر مي‌كنم كه بچه چقدر خوشحال مي‌شود وقتي بابا حقوق‌ش را مي‌گيرد.