من بودم و نريمان و حسين. زير باران ايستاده بوديم منتظر تاكسي. پيكاني آمد و ترمز كرد. من بعد از نريمان و حسين سوار شدم. در را كشيدم اما بسته نشد. محكم‌‌تر كشيدم. صدايي داد و انگار بسته شد.

توي ماشين بوي سيگار مي‌آمد. شكل و قيافه‌‌ش قديمي بود. مدل 50 يا شايد كمتر. آينه هم نداشت. فقط آينه كنار راننده داشت كه بخار پوشانده بودش. راننده هم پسري بود بيست و چند ساله.

هنوز به مقصد نرسيده بوديم. نريمان مي‌‌خواست اسكناسي به راننده بدهد. راننده  متوجه شد. گفت: كرايه من خيلي سنگين‌ه. بايد شب دو ركعت نماز برا من بخوني. نذر دارم. اگر هم نخوني مديوني. و پول را پس زد.

پياده شديم و خداحافظي كرديم. صدامان زد: يادتان نره‌ها! هر سه سر تكان داديم. يعني "باشه". عرض خيابان را دويديم تا زودتر برسيم خانه و كم‌تر خيس شويم. هنوز باران مي‌آمد اما نم‌نم.