چندي است وقتي ديواري كاهگلي يا آجري مي‌بينم كه خراب شده؛ تصوير لحظه‌ي ساختن‌ش را در ذهنم تصور مي‌كنم. گاهي اوقات به 60-70 سال قبل برمي‌گردم. زماني كه معمار كاهگل‌ها را لگد مي‌كرد تا ديوار بسازد. دلم مي‌گيرد كه حاصل عرقش دارند خراب مي‌شوند و چند سال ديگر، نه خاني آمده و نه خاني رفته.

حالا خودم ديواري نساخته‌ام. و اگر بميرم تا چند سال ديگر يادم زنده خواهد بود و بعد، نه خاني آمده و نه خاني رفته.

خيلي غريب است. همين الان كه مي‌نويسم، صداي توپ‌بازي بچه‌هاي كوچه مي‌آيد. ياد دوراني مي‌افتم كه من هم توي كوچه دنبال توپ مي‌دويدم. عصرهاي زمستان، اگر شيفت‌مان صبح بود، دور هم جمع مي‌شديم و البته مجهز به لباس گرم، با دروازه‌هاي آجري فوتبال بازي مي‌كرديم.

شب هم وقتي فوتبال را تعطيل مي‌كرديم كه بگوييم "ها"‌ و بخارش جلوي چشمانمان را بگيرد. آن وقت ديگر توپ را برمي‌داشتيم و آجرها را مي‌گذاشتيم بماند براي فردا.