قرآنخونك
خانهمان طبقه همكف بود. دو تا در داشت كه يكيشان از راهرو بود و ديگري از بالكن. تابستانها درب بالكن را باز ميكرديم. آن وقت ميشد ايواني براي خانهمان. گاهي شام و نهار را آنجا ميخورديم و بعضي شبها نيز آنجا ميخوابيديم.
چند سال است نديدهام اما آنوقتها زياد بود؛سوسكي پرنده كه روي سرش دو تا زائده داشت. تابستانها پيدايش ميشد و هر شب چهار، پنج تا روي بالكنمان مينشستند.
با آن كه قيافه ترسناكي داشتند، اما دوستشان داشتم. چون اسمشان "قرآنخونك" بود. ولي توي عالم كودكي از خودم ميپرسيدم: چرا اسم اين را گذاشتهاند "قرآنخونك"؟ ميگشتند دنبال جانور قشنگتري بعد اين اسم را رويش ميگذاشتند.
چند وقت است دلم براي "قرآنخونك" ها تنگ شده. حتي اگر قيافهشان زشت باشد و حتي اگر يك طبقه رفتهايم بالاتر و ديگر آن بالكن را نداريم.
+ نوشته شده در چهارشنبه دوم بهمن ۱۳۸۷ ساعت توسط حامد
|
توي فيلمها ديدهام. يك نفر را دنبال مي كنند. ميدود و كوچه پسكوچهها را رد ميكند. يك دفعه وارد كوچهاي بنبست ميشود. اضطراب سر تا پايش را ميگيرد. اولين نگاهش به بالاست. شايد از بالاي ديوار بتواند فرار بكند.