بد و بدتر
صندلي عقب تاكسي نشسته بودم. تازه راه افتاده بوديم. پسر جواني از جلوي ماشين رد شد و راننده مجبور شد ترمز كند. پسر هيچ توجهي نكرد و همچنان آرام راه رفت. بعد هم سرش را نزديك پنجره آورد و سوت زد. راننده عصباني شده بود. فحش ميداد اما پسرك رفته بود. راننده آرام نشد. توي خيالش داشت پسرك را تنبيه ميكرد و بلند بلند حرف ميزد. «شيطونه ميگه موي سيخسيخيش رو بگيري دو تا مشت بزني توي دهنش» و مشتش را حركت ميداد.
نه، آرام نميشد. هر چي توي دلش بود ميبست به پسرك: «اصلا اينها گدا اند. ميخوان ماشين بزنه بهشون تا ديه بگيرن!»
كنار راننده پيرمردي نشسته بود و هر از گاهي حرف راننده را تاييد ميكرد.
راننده براي مردي كه كنار خيابان ايستاده بود، بوق زد. طرف با عصبانيت گفت: «چته! كي برا ماشين وايساده!» و راننده دوباره شروع كرد: «مردم عصباني اند. انقدر مشكل دارند كه ميپرن به همديگه!» كناردستي راننده صداش را بلند كرد: «بعله –َ قا! همه تقصير دولت -َ! همين چند روزه يكي از – َشنَيَن رَ خَبَندهايم بيمَرستَن قلب، بيست و دو هزَر دولَر گرفته اند. خودم توزيع كننده هستم. بَلون هفتَد هزَر تومَني رَ چهَرصد هزَر تومَن حسَب ميكنن...» و آنقدر گفت تا پياده شد. راننده ديگر آرام شده بود و فقط ميگفت: «خدا عاقبته همهمون رو به خير كنه»
توي فيلمها ديدهام. يك نفر را دنبال مي كنند. ميدود و كوچه پسكوچهها را رد ميكند. يك دفعه وارد كوچهاي بنبست ميشود. اضطراب سر تا پايش را ميگيرد. اولين نگاهش به بالاست. شايد از بالاي ديوار بتواند فرار بكند.