افتاده‌ام توي معلقي. رفت و آمد روزهاي رمضان را نمي‌فهمم. پارسال چه كار مي‌كردم كه مي‌فهميدم‌ش؟ نمي‌دانم. حالا چندي است كه به جاي قرآن و افتتاح و ياعلي و ياعظيم، فكر مي‌كنم به سال‌هاي پيش.

بعضي شب‌ها مي‌رفتم حاج منصور؛ مسجد ارك. با رفقا مي‌نشستيم و تا سحر مي‌خنديديم و تباكي مي‌كرديم!

بعضي شب‌ها مي‌رفتيم مسجد محل و حرف‌هاي امام جماعت محل را گوش مي‌كرديم. هر شب، خادم ميكروفون را چاق مي‌كرد و حاج‌آقا خطابه مي‌راند. نمي‌دانم چه‌ش بود كه هميشه مستحبات شب اول زفاف را مي‌گفت.

بعضي شب‌ها هم بعد از افطار مي‌رفتيم فوتبال و لگدكي به توپ مي‌زديم.

ام‌سال اما هيچ خبري نيست. حاج منصور ديگر نمي‌چسبد. امام جماعت محل عوض شده. توپ‌ها هم انگار پنچر شده‌اند. خودم هم حالي ندارم. كلاس‌هام شروع شده‌اند و نصف جان‌م را مي‌گيرند.

خلاصه، جلوي چشم‌هام، سحر مي‌دود پشت افطار و افطار پشت سحر.