ديروز دوستی دعوت‌م کرده بود به جلسه‌ای که قرار بود به منطقيدن بيانجامد و استادش پيرمردی بود فلسفه‌خوانده. همان ابتدا، يک ساعت چونان سرو رشيد، قامت به باد داديم و از سرما لرزيديم. چرا؟ معلوم است؛ کليدي براي باز کردن درهای بسته نبود.
از بخت ما در اين جلسه صحبتی از فلسفه و منطق نشد؛ بل صحبت از فعاليت فرهنگی شد و من هم چون ميمهانی ناخوانده فقط به صحبت‌هاشان گوش مي‌کردم و هرازگاهی سری تکان می‌دادم. در نهايت قرار شد يک سررسيد چاپ کنند؛ اواخر ماه صفر مراسم بگيرند؛ کلاس جامعه‌شناسی و رياضی برگزار کنند؛ کارگروه هنری داشته باشند؛ از يکی از اسطوره‌های محلی‌شان که جاجيم‌باف بوده نیز ياد کردند. پيشنهاد هم دادند که اقتصاددانی دعوت کنند تا بحث هدف‌مند شدن يارانه‌ها را برای‌شان توضيح دهد. وعده بعدی‌شان هم شد، سفر علمی به موزه جانورشناسی. وقتی کمی آرام شدند ـ درحقيقت زمان پذيرايي رسيد ـ دوست‌م از من نظر خواست. آرام در گوش‌ش گفت‌م که اين‌کارها فقط پرکاری است و اصلا تشکيلاتی (شما بخوانيد «هدف‌مند») نيست. رفيق‌م نه گذاشت و نه برداشت و بلند گفت که آقای فلانی نظراتی دارند و به ناگاه جمع ساکت شد. توی دل‌م به خودم فحش می‌دادم که چرا حرف زده‌ام تا حالا مجبور شوم ادامه‌اش دهم و جلوی آمال و آرزوهای اين جمع بايستم. دل به دريا زدم و چيزهايي گفتم. بين حرف‌هام چندين بار ناخودآگاه کلمه «تشکيلات» را به کار بردم. بعد از تمام شدن حرف‌هام، بازخوردها مختلف بود. بعضی موافق بودند و بعضی فکر می‌کردند منظورم از تشکيلات، ايجاد سازمان است و قياس می‌گرفتند با حزب و فرقه. خون، خون‌م را می‌خورد از اين که مجبور شده‌ام حرف بزنم و حالا هم حرف‌م را اشتباه فهميده‌اند. چند دقيقه‌ای سعی کردم منظورم را برسانم. اما شهر، شهر کوران بود. ناچار لبخندي تلخ زدم و سر تکان دادم. توی دل‌م گفتم: منطق‌خواند‌ن‌تان را بروم يا اولوالالباب!