آقا سيد
امروز رفتم خودكار بخرم. لوازمالتحرير فروشي سهند چهارتا مغازه با مسجد فاصله دارد. صاحبش را آقا سيد صدا ميكنم. وقتي رفتم توي مغازه، آقا سيد نبود. آمدم بيرون. ديدم از آن طرف خيابان لنگانلنگان ميايد. سلام كردم و جواب سلامم را داد. وفتي ميخواست از پلههاي مغازه بالا برود دستش را به ميلههاي سايبان مغازه گرفت و «ياعلي»گويان بالا رفت. گفتم: «آقا سيد! پير شديها!» بلافاصله جواب داد: «قبل از عيد تصادف كردهام. از آن موقع پايم ميلنگد.» ميخواست من و خودش را قانع كند كه پير نشده. اما موهاي سفيد و چشم جمع شدهاش دم خروس بود؛ قسم حضرت عباس فايده نداشت.
وقتي خودكار را گرفتم پرسيد: «كي دانشگاهت تمام ميشود؟» خنديدم و جواب دادم: «آقا سيد! من دانشگاه نميروم.» با تعجب سوال كرد: «پس چه كار ميكني؟» گفتم: «حالا بماند.»
دست دادم و داشتم ميآمدم بيرون. گفت: هركاري ميكني بكن ولي اين را بدان كه «خيرالامور اوسطها». نه افراط كن و نه تفريط.
نگاهش كردم. لبخندي زدم و ازش تشكر كردم. شيطنتآميز گفت: ما از خدا براي شما سه تا چيز ميخواهيم. گفتم: چي؟ جواب داد: اول، سلامتي؛ دوم، موفقيت و سوم جيب پرپول. اين سومي را با خنده گفت.
خدا كند خدا حرف سيدها را بيشتر گوش كند.
توي فيلمها ديدهام. يك نفر را دنبال مي كنند. ميدود و كوچه پسكوچهها را رد ميكند. يك دفعه وارد كوچهاي بنبست ميشود. اضطراب سر تا پايش را ميگيرد. اولين نگاهش به بالاست. شايد از بالاي ديوار بتواند فرار بكند.