دنياي عجيبيست.
كتابفروشي خوبي است. خوب يعني چه؟ يعني اين كه هر كتابي بخواهم دارد. اگر نداشته باشد هم ميتوانم سفارش بدهم تا برايم بياورد. خلاصه بگويم. انگار ميدان انقلاب و كتابفروشيهايش را فشار دادهاند و افشرهاش را چكاندهاند اينجا.
جلوي درش كسي كسب و كار راه انداخته. كتابهاي دستدوم خودش را چيده توي پيادهرو و ميفروشد. فلسفه و تاريخ و شعر و صادق هدايت و رمان و ...اوووه. اين همه كتاب داشته است؟! حالا چه شده ميخواهد همه را بفروشد؟ شايد مأيوس شده از اين همه كتابداشتن؛ از اين همه دغدغههاي ويتريني. و در مقابل خيليها -مثل خودم- از كتابخانه داشتن لذت ميبرند. دنياي عجيبيست.
* * *
امروز يك معتاد كراكي را از نزديك ديدم. دلم براياش سوخت. چند روز است درگير آروزها و اميدهاي آيندهام هستم و او چندماه ديگر –مطمئنم- خواهد مرد. تنها چند سال از من بزرگتر بود. دنياي عجيبيست.
توي فيلمها ديدهام. يك نفر را دنبال مي كنند. ميدود و كوچه پسكوچهها را رد ميكند. يك دفعه وارد كوچهاي بنبست ميشود. اضطراب سر تا پايش را ميگيرد. اولين نگاهش به بالاست. شايد از بالاي ديوار بتواند فرار بكند.