سه صفحه
رفتم مدرسه ديپلمام را بگيرم. حياط مدرسه خلوت بود. تابستان است ديگر. رفتم توي دفتر. كارت خدمتام را دادم و گفتم: آمدهام مدرك ديپلمام را بگيرم. كپي كارتم را گرفتم و دادم و تمام مداركم را دادند بهام. آمدم بيرون. تا ميدان آزادگان پياده رفتم. بايد از شناسنامه كپي ميگرفتم. چون فردا مصاحبه دارم. رفتم توي مغازه و گفتم: ببخشيد! دو دور از تمام صفحات كپي بگيريد. توي دلم گفتم:مرض دارند مگه؟ همه صفحات به چه دردشان ميخورد؟ و جوابي پيدا نكردم.
آمدم خانه. مدارك را مرتب كردم تا رسيدم به شناسنامه. ورقاش زدم. چه جالب! صفحه يكم تولد؛ صفحه دوم ازدواج و بچه؛ صفحه سوم مرگ. تازه فهميدم چرا از همه صفحات كپي ميخواهند. كل عمر يك آدم در سه صفحه!
+ نوشته شده در سه شنبه پنجم شهریور ۱۳۸۷ ساعت توسط حامد
|
توي فيلمها ديدهام. يك نفر را دنبال مي كنند. ميدود و كوچه پسكوچهها را رد ميكند. يك دفعه وارد كوچهاي بنبست ميشود. اضطراب سر تا پايش را ميگيرد. اولين نگاهش به بالاست. شايد از بالاي ديوار بتواند فرار بكند.