رفتم مدرسه ديپلم‌ام را بگيرم. حياط مدرسه خلوت بود. تابستان است ديگر. رفتم  توي دفتر. كارت خدمت‌ام را دادم و گفتم: آمده‌ام مدرك ديپلم‌ام را بگيرم. كپي كارتم را گرفتم و دادم و تمام مداركم را دادند به‌ام. آمدم بيرون. تا ميدان آزادگان پياده رفتم. بايد از شناسنامه كپي مي‌گرفتم. چون فردا مصاحبه دارم. رفتم توي مغازه و گفتم: ببخشيد! دو دور از تمام صفحات كپي بگيريد. توي دلم گفتم:‌مرض دارند مگه؟ همه صفحات به چه دردشان مي‌خورد؟ و جوابي پيدا نكردم.

آمدم خانه. مدارك را مرتب كردم تا رسيدم به شناسنامه. ورق‌اش زدم. چه جالب! صفحه يكم تولد؛ صفحه دوم ازدواج و بچه؛ صفحه سوم مرگ. تازه فهميدم چرا از همه صفحات كپي مي‌خواهند. كل عمر يك آدم در سه صفحه!